Important Announcement
PubHTML5 Scheduled Server Maintenance on (GMT) Sunday, June 26th, 2:00 am - 8:00 am.
PubHTML5 site will be inoperative during the times indicated!

Home Explore ספר 22.8.23 עם כריכה

ספר 22.8.23 עם כריכה

Published by שירן משרקי, 2023-08-24 06:43:10

Description: ספר 22.8.23 עם כריכה

Search

Read the Text Version

‫اعراف‬ ‫بقا در عالم دوزخ و بهشت‬ ‫زندگینامه یهودیان یزد و تهران از دوران سقوط قاجار تا‬ ‫استقرار دودمان پهلوی‬ ‫هارون پیکریان‬

‫‪ | ۲‬اعراف‬ ‫ویراستاران‪ :‬دانیال ابراهیمی ‪ ،‬دیانا پیکریان‬ ‫پانوشت وپاورقی‪ :‬دیانا پیکریان‪ ،‬استثناء از مکانی که نام دیگر ذکر شده است‪.‬‬ ‫تهیه کننده‪ ،‬عکس‪ ،‬ترجمه‪ ،‬پاورقی‪ ،‬حاشیه و متن‪ :‬دیانا پیکریان‬ ‫ما تمام تلاش خود را برای یافتن صاحبان حقوق انجام داد ‌هایم‪ .‬پیشاپیش از هرگونه اشتباه یا‬ ‫کوتاهی پوزش م ‌یخواهیم و اگر به اطلاع ما برسد‪ ،‬در ویرایش بعدی برای اصلاح آن تلاش‬ ‫خواهیم کرد‪.‬‬ ‫© کلیه حقوق محفوظ است ‪ 1401‬هجری شمسی‬ ‫‪[email protected]‬‬ ‫هیچ بخش یا جزئیاتی از این کتاب را نمی توان به هیچ وجه وبا هیچ وسیله ای کپی‪ ،‬عکس‬ ‫برداری‪ ،‬ضبط ‪ ،‬ترجمه‪ ،‬ذخیره‪ ،‬انتقال یا دانلود کرد‪ .‬هراستفاده تجاری از این کتاب اکیدًا‬ ‫ممنوع است مگر با کسب اجازه کتبی و صریح از صاحبان حق چاپ‪.‬‬

‫هارون پیکریان | ‪۳‬‬ ‫ףילחהל תא לכ הטסקט‬ ‫به یادبود پدر و مادر عزیزم هارون و پروین پیکریان‬ ‫که صداقت‪ ،‬فداکاری و خدمت به انسانیت مشعل راه‬ ‫زندگی شان بود‪.‬‬ ‫دیانا‬ ‫‪ ۲۰۲۳‬میلادی‬

‫‪ | ۴‬اعراف‬ ‫سخنی کوتاه از تاریخ زندگی یهودیان ایران‬ ‫نخستین شواهد از کوچ یهودیان و اقامت آنان در قلمرو ایران‪،‬‬ ‫در کتاب پادشاهان‪ 1‬به ثبت رسیده که به ‪ ۲۸۰۰‬سال پیش میرسد و‬ ‫درآن شرح حال تسلط پادشاه آشور(‪ ۷۲۲‬پ‪.‬م ) بر پادشاه اسرائیل‬ ‫و تبعید یهودیان به سرزمین بین النهرین و فارس و مدا آمده است‪.‬‬ ‫که ‪۲۶۰۰‬‬ ‫امساا الکپثیر یشهوتودیاسنطسُباکخنتاایلرناصنر‪،‬با پزمانسداگزا تنخ یریهوبدیوانسیوزهانسدتنند‬ ‫اورشلیم و‬ ‫بیت المقدس اول (‪ ۵۶۸‬پ‪.‬م) از سرزمینشان تبعید و به اسارت بابل‬ ‫کشیده شده و سپس در ایران پراکنده شدند و پس از اعلامیه منشور‬ ‫آزادی و حقوق بشر کوروش بزرگ (‪ ۵۳۸‬قبل از میلاد)به اسرائیل باز‬ ‫نگشتند‪.‬‬ ‫در حدود ‪ ۹۰۰‬سال‪ ،‬تا اواخر دورۀ شاهنشاهی ساسانی یهودیان‬ ‫تحت حمایت شاهنشاهان ایران‪ ،‬همانند هم میهنان زرتشتی شان و‬ ‫سایر شهروندان ایرانی واقلیت های مذهبی‪ ،‬روال زندگی خود را بدون‬ ‫رویدادهای استثنایی و مطابق با قوانین یهودیت به اجرا گذراندند‪.‬‬ ‫اما از اوسط سده پنجم تا هفتم بعد از میلاد و با به تاج و تخت‬ ‫رسیدن پادشاهانی ظالم و فاسد امثال فیروز‪ 2‬و خسرو دوم‪ ،‬نگرش‬ ‫و رفتارهای خصیمانه ای نیز نسبت به سایر ادیان و اقلیت های در‬ ‫کشور رواج یافت و متعصبان مذهب و مقتدران دولت به آزار و تحقیر‬ ‫و قتل اقلیت ها از جمله یهودیان پرداختند‪ .3‬این فضا و شرایط منجر‬ ‫به ضعف حکومت و سرانجام به تسخیر درآمدن سریع ایران و سقوط‬ ‫آسان امپراتوری بزرگ ساسانی توسط اعراب گردید و باعث شد که‬ ‫شوند و طبق شرع اسلام‪،‬‬ ‫اییهراوندییااننبامقمایمل\"اوهیالبالهذ ّزموهر\"شرامدشرییارف متسلکرمادنند‬ ‫و مجبور به ادامه پرداخت‬ ‫هزینۀ حمایت یا \"جزیه\" شدند؛ قانونی که در دورۀ ساسانیان نیز رواج‬ ‫داشت‪.‬‬ ‫در لشکرکش ‌یهای مغول به ایران در قرن سیزدهم میلادی و قتل‬ ‫عام کلی از مردم ایران ده ها هزار یهودی نیز کشته و نابود شدند‪.‬‬ ‫‪ 1 1‬از مجموع ‌های کتاب های مقدس یهودیان‪،‬کتاب پادشاهان فصل ‪ 17‬و ‪18‬‬ ‫‪ 22‬در تلمود بابلی وی با لقب کتاب پادشاهان ب‪ :‬باب ‪ ۱۷‬و ‪.۱۸‬‬ ‫‪ 3 3‬تلمود بابلی؛ ویکیپیدیا؛ یهودیان ایران‪ -‬آمنون نتصر ‪ ۱۹۸۸‬م‪.‬‬

‫هارون پیکریان | ‪۵‬‬ ‫با روی کار آمدن سلسلۀ صفویه در قرن پانزدهم میلادی‪ ،‬اسلام‬ ‫شیعه اعلام‪ ،‬و به تدریج به تلخی زندگی پر رنج و مرگبار یهودیان‬ ‫افزوده شد‪ .‬بسیاری از آنها با اجبار و تهدید به اسلام گرویدند و یا‬ ‫کشته شدند‪ .‬اموال آنها به سرقت رفت‪ ،‬از خانه و شهر بیرون رانده‬ ‫شدند و مقررات تحقیرآمیزی مانند زندگی در محله های فقیرنشین‪،‬‬ ‫نجسی وممنوعیت لمس یا دست دادن به مسلمانان و بیرون نرفتن‬ ‫درروزهای بارانی‪ ،‬پوشیدن لباس های کهنه با وصله متمایز و ویژۀ‬ ‫یهودیان‪ ،‬به پا کردن کفشهای لنگه به لنگه‪ ،‬ممنوعیت شهادت دادن‬ ‫در دادگاه مسلمانان و سلب مالکیت میراث به نفع اعضایی از خانواده‬ ‫که مسلمان شده بودند‪ ،‬بر آنان تحمیل گردید‪.‬‬ ‫این زنجیرۀ طولانی از آزارها و جنایات تا سالهای اول حکومت‬ ‫رضا شاه پهلوی ادامه داشت‪ .‬همزمان با آغاز دوران مدرن و تأثیرات‬ ‫فرهنگ غرب در ایران‪ ،‬رفتار دولت نسبت به وضعیت زندگی یهودیان‬ ‫و بقیۀ مردم ایران تا حد زیادی بهبود یافت‪.‬‬ ‫طبق گزارشات ‪ ،‬جمعیت یهودیان ایران را در قرن دوازدهم میلادی‬ ‫به ‪ ۷۰۰‬هزار نفر تخمین زد ‌هاند که متاسفانه در اثر آزار شکنجه و‬ ‫کشتار حکوم ‌تهای ضد یهودی به مرور زمان جمعیت یهودیان ایران‬ ‫بسیار کاهش یافت‪ ،‬اما در دورۀ سلطنت محمدرضاشاه پهلوی وضع‬ ‫اجتماعی و جمعیتی یهودیان در ایران تا حدی بازسازی شد و به‬ ‫هشتاد هزار نفر رسید‪ ،‬اما پس از پیروزی انقلاب و آغاز حکومت‬ ‫اسلامی در سال ‪ ۱۹۷۹‬میلادی و روی کار آمدن آیت الله خمینی به‬ ‫عنوان رهبر انقلاب اسلامی‪ ،‬وی علی رغم فتوای خود در سال های‬ ‫پیش از انقلاب‪ ،‬نگرش های خصمانه نسبت به یهودیان ایران نشان‬ ‫داد‪ ،‬و با وجود وعده هایی که پیش از و بعد از انقلاب برای حفظ‬ ‫امنیت آنها داده بود رهبران و دادگاه های انقلاب‪ ،‬سیاست ضد یهودی‬ ‫با تهدید و تحریم علیه یهودیان را در پیش گرفتند که باعث اعدام‬ ‫شدن عده‌ای از یهودیان ایرانی خادم ملت و میهن دوست و تسلیم‬ ‫آنان به جوخ ‌ههای مرگ شد و بسیاری از اموال یهودیان مصادره گردید‬ ‫و در نتیجه و اکثریتشان بالاجبار ایران را ترک کرده و به کشورهای‬ ‫اروپایی‪ ،‬آمریکا و اسرائیل مهاجرت کردند و فقط گروه اندکی حدود‬ ‫چندهزارنفر در ایران باقی ماندند‪.‬‬ ‫دیانا پیکریان‬ ‫‪۲۰۲۲‬میلادی‬

‫‪ | ۶‬اعراف‬ ‫پیش گفتار‬ ‫یهودیان یزد دردو محله زندگی م ‌یکردند بسیار فقیر و عقب افتاده؛‬ ‫مانند کر ‌مهایی که در لجنزار غرق شده باشند در هم م ‌یلولیدند و‬ ‫زندگی بهتر از آن را نم ‌یشناختند‪ .‬در اثر فقر و نداری به جان هم‬ ‫ضجه و‬ ‫فصضداا ُپیر‬ ‫و برای لقمه نانی با هم م ‌یجنگیدند‪ ...‬و‬ ‫م ‌یافتادند‬ ‫م ‌یشدو‬ ‫در کوی و برزن‪ ،‬حتی گاهی هنگام سحر در‬ ‫گریه و ناله‬ ‫به فلک میرسید ‪...‬‬ ‫روزها چون از خانه بیرون م ‌یرفتند به جرم یهودی بودن‪،‬‬ ‫مسلما ‌نها ایشان را کتک زده و به رویشان آب دهان م ‌یانداختند‪ .‬با‬ ‫آنها همانند سگ ولگرد رفتار می‌شد و اغلب با دست و پایی شکسته‬ ‫با این مردم همراه‬ ‫بووبددنویظلممجرتو وحفبریهادخاتنلهخبرممر ‌یگگطشتفلناد‪.‬ن‪ .،.‬یساایۀض ّمجرهگو‬ ‫نالۀ بیمار به فلک‬ ‫م ‌یرسید‪ ...‬مادران و پدران داغدیده‌ای که کمرشان از غم و غصه خم‬ ‫گشته بود یا مسکینان و خا ‌کنشینانی که درد و فقر کور و خردشان‬ ‫کرده و احساسات انسانی آنها را تباه ساخته بود‪.‬‬ ‫من نیز در میان همین محیط به دنیا آمدم و بزرگ شدم آری‪ ،‬من‬ ‫همراه سایر بچ ‌ههای همان تودۀ مردم به مکتب رفتم و درتمام دعاها‪،‬‬ ‫فریادها‪ ،‬نزا ‌عها‪ ،‬قص ‌هها‪ ،‬شادیها‪ ،‬همه و همه شریک بودم‪ .‬اما متأسفانه‬ ‫م ‌یبینم امروز کتا ‌بهایی چاپ کرده‌اند و شهر یزد را \"یروشالیم‪/‬‬ ‫اورشلیم کوچک\" نامید ‌هاند و چنان نشان داده‌اند که گویا مردمانی‬ ‫بوده‌ایم سعادتمند و رستگار‪ ...‬حتی گوشه‌ای از فقر اقتصادی اجتماع‬ ‫آ ‌نروز را نشان نداد ‌هاند؛ از کت ‌کهایی که از دست مسلمین شیعه به‬ ‫جرم یهودی بودن م ‌یخوردیم‪ ،‬یا هنگامی که در برابر یک کودک هفت‬ ‫و از ترس جرأت حرف زدن نداشتیم‪،‬‬ ‫امسصال‌یل ًاۀدزآندحیهرادفندچیوودنرببهمییدازومنر ‌یهلورسزُیعنتدی؟!فم‬ ‫یا موقعی که دختری از خانوادۀ ما را‬ ‫به خانۀ آخوند م ‌یکشاندند و سپس‬ ‫خانه‌ها را در محله سنگباران م ‌یکردند و ما را حتی جرأت از خانه‬ ‫بیرون آمدن هم نبود‪ ،‬ذکری در میان نیست‪ .‬یا اگر یک یهودی برای‬ ‫انتخاب کالایی آن را لمس م ‌یکرد‪ ،‬یادشان رفته که چگونه تمام بازار‬ ‫و کوی و برزن به جوش و خروش درم ‌یآمد که‪ :‬یهودی اموال ما را‬ ‫نجس کرده است! چرا این نویسندگان یکی از هزاران مورد این وقایع‬

‫هارون پیکریان | ‪۷‬‬ ‫را نم ‌ینویسند؟ آنها حق ندارند تاریخ یهودیان را تار و مخدوش کنند‪.‬‬ ‫فرزندان ما و آیندگان باید بدانند که در این درب ‌هدری چه بر سرما آمده‬ ‫م ‌یزدند‬ ‫اوهسرمتچ‌ی‪.‬هگارگیخروسبتدنان بددی!ودِبده‌عاایوم ِننونابلوّلیههیسانوددیگادااررنمیتایااروی‪،‬ازخمپب ِندنوریکوسونمچاددر‌کچتهوریبدنسو‪،‬اسقفریصتاددو‬ ‫دارم که‬ ‫همسایه‬ ‫شنیده‌ام‪ ،‬همه را بنویسم؛ و از خداوند یکتا تقاضا دارم که این توانایی‬ ‫را به من بدهد تا آن را به انجام رسانم‪ .‬من نمی‌توانم نام این جزوه را‬ ‫تاریخ بگذارم چون تاری ‌خنویس نیستم و از نویسندگی عاجزم‪ .‬باشد که‬ ‫روزی این جزوه راهنمایی برای تاری ‌خنویسان گردد‪.‬‬ ‫هارون پیکریان‬ ‫‪ ۲۰۰۳‬میلادی‬

‫‪ | ۸‬اعراف‬ ‫فهرست مطالب‬ ‫سخنی کوتاه از تاریخ زندگی یهودیان ایران ‪۴............................‬‬ ‫پیش گفتار ‪۶.................................................................‬‬ ‫فهرست مطالب ‪۸.............................................................‬‬ ‫سخن ویراستار ‪۱۱............................................................‬‬ ‫روایاتی از تاریخ و روند تحول یهودیان شهر یزد‪۱۳.................... .‬‬ ‫محلههای یهودینشین شهر یزد و اوضاع اسفبار یهودیان‪۱۹............‬‬ ‫شرحی از اوضاع اجتماعی‪ ،‬اقتصادی و فرهنگی یهودیان‬ ‫یزد در قرن پیش‪۲۲..........................................................‬‬ ‫یهودیان و شغل فالگیری ‪۲۷................................................‬‬ ‫یهودی ستیزی در ایران و در شهر یزد ‪۳۱................................‬‬ ‫یهودیان و شغل کشاورزی‪۴۷...............................................‬‬ ‫محیط پرورش کودکان یهودی و شمهای از خاطرات‬ ‫دوران کودکی ‪۵۱...........................................................‬‬ ‫زندگی کارگران ابریشم بافی و نساجیدر یزد ‪۵۷..........................‬‬ ‫زندگی در شهریزد از دید یک کودک یهودی ‪۶۰.........................‬‬ ‫پسران ملا افراییم‪۸۱ .................................................‬‬ ‫حاجی هیلل ‪۸۳ .............................................................‬‬ ‫فرستادگان از اورشلیم به یزد و بازدید حاجی هیلل ‪۸۷ ................‬‬ ‫مهاجرت یهودیان به یزد ‪۸۸............. ...................................‬‬ ‫عیدها با حاجی هیلل‪۹۵ ............. ......................................‬‬ ‫ملا مکتبی و مکتبخانه یهودیان ‪۱۰۵......................................‬‬ ‫مهاجرت یهودیان یزد به مشهد و تهرا مهاجرت به تهران ‪۱۳۱.........‬‬

‫هارون پیکریان | ‪۹‬‬ ‫شبات در مح َّله ‪۱۳۸.........................................................‬‬ ‫مجلس دورهمی شبات‪۱۴۲.................................................‬‬ ‫روابط داروغه علی او ِک و یهودیان ‪۱۴۵..................................‬‬ ‫قتل‪ ،‬شکنجه و تحقیر یهودیان‪۱۴۸........................................‬‬ ‫جنبش دفاعی جوانان یهودی در محله تهران‪۱۵۹......................‬‬ ‫بحث های مذهبی بین یهودی وتازه مسلمان ‪۱۶۲......................‬‬ ‫ظلم‪ ،‬آزار و قتل اقلیت بهایی‪۱۷۳.........................................‬‬ ‫تبلیغ بهائیت در بین یهودیان‪۱۷۵.........................................‬‬ ‫عدشرزرامدحارح ّملهیح‪.‬لت‪.‬ه‪.‬خ‪.‬ی‪.‬ریه‪..‬و‪.‬ب‪.‬دی‪.‬با‪.‬ی‪..‬ن‪.‬ت‪.‬د‪.‬ار‪.‬ل‪.‬تم‪..‬هق‪.‬ر‪.‬دا‪..‬ن‪.‬س‪......‬د‪..‬ر‪..‬ن‪..‬ه‪....‬م‪......‬م‪..‬ا‪..‬ه‪....‬آ‪..‬و‪..(....‬ت‪..‬ی‪....َّ ..‬ش‪..‬ع‪..‬ا‪..‬ه‪ِ....‬ب‪....‬ه‪..‬آ‪....‬و‪۱۱۷۸۸۴..............)..‬‬ ‫آیین عید «سیمخا تورات» ‪۱۸۷............................................‬‬ ‫حمام محله ‪۱۸۹..............................................................‬‬ ‫رررخاطراتی تلخ و شیرین ‪۱۹۶.............................................‬‬ ‫زهکشی‪ ،‬کانالهاى آب به خانه ها در محله ‪۲۰۸.........................‬‬ ‫کارگاه ابریشمتابی یحزقل بداخلاق ‪۲۱۰..................................‬‬ ‫اور َم ِک زنمردۀ زنطلاقدادۀ زنگرفته‪۲۱۳..................................‬‬ ‫فهطمیسرردرشممیح ّلمهق‪.‬و‪.‬ز‪.‬ه‪۲۲۲۱۵۶.......................................................‬‬ ‫پاچهورمالیده و‬ ‫هارون‬ ‫عید ِپ َسح یاعید‬ ‫مراسم‬ ‫روایات و معجزات‪۲۴۱.......................................................‬‬ ‫عید فطیر و روز باغ‪۲۴۱.....................................................‬‬ ‫داستان راب اور شراگا‪۲۴۵ ................. ...............................‬‬ ‫نادرشاه افشار‪۲۴۹ ................................ ..........................‬‬ ‫جشن های مسلمان شدن یهودی‪۲۵۵....................................‬‬

‫‪ | ۱۰‬اعراف‬ ‫عبرت دادن به یهودی ستیزان ‪۲۵۷......................................‬‬ ‫یهودی ستیزی دریزد و اصفهان‪۲۵۸......................................‬‬ ‫آثار تاریخی و فولکلور یهودیان یزد ‪۲۵۹...................................‬‬ ‫جن و غول و پری‪۲۶۷.......................................................‬‬ ‫باطل کردن چشمزخم‪ ،‬بدچشمی یا چشمزدگی ‪۲۷۴.................‬‬ ‫روشهای س ّنتی برای درمان بیماریها ‪۲۷۹................................‬‬ ‫انواع طلسم ها‪ ،‬حرزها و رسوم عامیانه ‪۲۸۵.............................‬‬ ‫ضربالمثلها ‪۲۸۸...............................................................‬‬ ‫حکایات شنیدنی و پندآموز ‪۲۹۲............................................‬‬ ‫شواهد و تجربیات شخصی از یهودی‪۳۰۰................................‬‬ ‫ستیزی مسلمانان‪۳۰۰......................................................‬‬ ‫یهودستیزی در سیستم های آموزش و پرورش ‪۳۰۴....................‬‬ ‫یهودی ستیزی َط ّیب ها نسبت به یهودیان ‪۳۰۹........................‬‬ ‫نازی های اس اس و افزایش یهود ستیزی در ایران ‪۳۱۱..............‬‬ ‫تهمت های خون علیه یهودیان ‪۳۱۶.......................................‬‬ ‫تأثیرات نازیسم و جنگ جهانی دوم بریهودیان ایران ‪۳۲۲............‬‬ ‫اولین تجربۀ شغلی در فضای آنتیشمی و تبلیغات‬ ‫اسلامگرایی در تهران‪۳۲۷...................................................‬‬ ‫تحصیلات دبیرستان در تهران پس از جنگ جهانی دوم ‪۳۶۱.........‬‬ ‫تحصیلات عالی در دانشگاه تهران‪۳۷۲....................................‬‬ ‫ناآرامی و ترورهای سیاسی در تهران‪۳۷۸................................‬‬ ‫اولین ماموریت دولتی در بندرعباس‪۳۸۴.................................‬‬ ‫قیام ‪ ۲۸‬مرداد و فرار از بندرعباس ‪۴۰۸..................................‬‬ ‫خواستگاری و ازدواج ‪۴۱۱..................................................‬‬

‫هارون پیکریان | ‪۱۱‬‬ ‫سخن ویراستار‬ ‫کار ویرایش این کتاب‪ ،‬سفری بود به عمق و هزارتوی جامعه‌ای‬ ‫معتقد و پایبند به باورهای دینی خویش که اغلب مردم مسلمان ایران‬ ‫چیز زیادی از ماهیت آن جامعه نم ‌یدانند‪.‬‬ ‫این خاطرات‪ ،‬گویای وضع و حال پیروان یک اقلیت دینی بسیار‬ ‫کهن (قوم یهود‪ /‬کلیمی) در سرزمین پهناور ایران بزرگ است که طی‬ ‫سده‌های پیشین و ب ‌هویژه در سدۀ اخیر‪ ،‬همۀ تحقیرها‪ ،‬تبعیض‌ها و‬ ‫ب ‌یعدالت ‌یهایی را که نس ‌لب ‌هنسل در مکتب‪ ،‬مدرسه‪ ،‬کوچه و خیابان‬ ‫و محل کسب وکار و نیز از سوی همشهریان و همسایگان دیده‌اند‪،‬‬ ‫با دقتی تمام و شرحی جانسوز به نمایش م ‌یگذارد‪ .‬شگفت اینکه‬ ‫نویسندۀ شادروان این مجموعۀ خاطرات‪ ،‬از حافظه‌ای بس قوی‬ ‫بهر ‌همند بوده و ذکر نام‌ها و مکا ‌نها و شرح و تصویرسازی برخی‬ ‫نشانگر این ویژگی‬ ‫نشیبش‪،‬‬ ‫و‬ ‫پرفراز‬ ‫زندگ ِی‬ ‫شیرین‬ ‫و‬ ‫تلخ‬ ‫اتفاقات‬ ‫اوست‪.‬‬ ‫کاست ‌یهایی‬ ‫سا ‌لهای دور‪،‬‬ ‫دگقمیاقنوونیارداقسیتاقر اخیاطنرااث ِر‪،‬ت‬ ‫البته شاید بیان‬ ‫آن‪ ،‬در بیان‬ ‫ارزش عمدۀ‬ ‫داشته باشد؛ اما به‬ ‫کخاشطورراا ِیتراشنخو لصاییه‌‪،‬هاخیاناواجدتگمایعویاآجنت اماسعتی‪ ،.‬در بستر برهه‌ای از تاریخ‬ ‫از جمله ویژگی‌های شخصیتی و اخلاقی نویسندۀ این خاطرات‪،‬‬ ‫راستگویی‪ ،‬ایمان‪ ،‬سختکوشی و امیدواری عمیق وی به لطف و‬ ‫یاری خداوند یکتا در مراحل گوناگون و پستی و بلند ‌ی و تلخی و‬ ‫توشربییمرعیلنتما‌یخاهنناوادیدوگزرنۀیدگوک بویه‌دبوکیوژی‌داههآموشوابیزوندشههاجمّدسهبزرتا‪.‬رگـنوایبِرزهمااطذدبرعاقی‌نااظخشه‪،‬وایراحاشتجـخ‌یموهددییلولش‪،،‬ن‬ ‫هیچ‌گاه حاضر نبوده برای جلب منافع مادی و رعایت مصلحت روزگار‪،‬‬ ‫باورهای دینی و عقیدتی خویش را وانهد‪.‬‬ ‫گفتنی است که \"اعراف\" نام دیوار بلندی است حایل میان جهنم‬ ‫و بهشت؛ و حدس نگارنده بر این است که مؤلف این کتاب از آنجا که‬ ‫زندگی پرفراز و نشیبش همواره با سختی‌ها و خوش ‌یها توأم بوده‪ ،‬این‬

‫‪ | ۱۲‬اعراف‬ ‫نام را بر مجموعۀ خاطراتش نهاده است‪.‬‬ ‫لازم به ذکر است که توضیحات پاورقی ویراستار از منابع اینترنتی‬ ‫از جمله ویکی پدیا استخراج شده است‪ .‬در خاتمه ضمن آرزوی غفران‬ ‫الهی برای روح نویسندۀ مرحوم این کتاب‪ ،‬خواندن آن را به همۀ‬ ‫فارس ‌یزبانان‪ ،‬ب ‌هویژه ایرانیان مسلمان توصیه م ‌یکنم‪.‬‬ ‫دانیال ابراهیمی‪ – 1‬استانبول‬ ‫‪ ۱۳۹۸‬شمسی برابر با ‪ ۲۰۲۰‬میلادی‬ ‫‪ 1 1‬نام مستعار‬

‫هارون پیکریان | ‪۱۳‬‬ ‫روایاتی از تاریخ و روند تحول یهودیان شهر یزد‪.‬‬ ‫گزارش کرده‌اند که چون اسکندر ایران را فتح کرد بزرگان کشور‬ ‫نشان دهند که تا شعاع‬ ‫او‬ ‫را به‬ ‫راص ِدگهرادفآرورسند وگازخآنشهاکخووابس‌یآتبموکعانلیف‬ ‫وی بتواند در آنجا برای‬ ‫تا‬ ‫باشد‬ ‫دشمنان خود زندانی بنا کند؛ به این منظور که اگر فرد زندانی توانست‬ ‫از سلولش بگریزد و از دست مأموران او جان ب ‌ه در برد‪ ،‬چنان در‬ ‫شوره‌زارهای پیرامون آن گرفتار آید که گرسنگی و تشنگی تباهش‬ ‫سازد‪ .‬ازای ‌نرو‪ ،‬بزرگان کشور نقطه‌ای در کویر لوت را به او نشان دادند‬ ‫خشک و سوزان‪ ،‬که هر کس در آنجا پا م ‌یگذاشت در جهنمی از مرگ‬ ‫و نیستی فرو م ‌یرفت‪ .‬اسکندر در آن محل‪ ،‬زندانی بزرگ و همچنین‬ ‫پادگانی برای سربازان خویش بنا کرد‪ .‬مردم به مرور زمان در اطراف‬ ‫آن ساکن شدند به‌طوری که پس از گذشت یک سده‪ ،‬شهر یزد بنیان‌‬ ‫گذاشته شد‪ .‬به همین مناسبت در ادبیات ایران شهر یزد به عنوان‬ ‫«زندان سکندر» نیز نماد و مستعار شده است‪.1‬‬ ‫اما اینکه چگونه یهودیان در این شهر ساکن شدند تاریخ جالبی‬ ‫دارد که سینه به سینه تا امروز ب ‌ه ما رسیده است و اغلب يهوديان يزد‬ ‫این سرگذشت را تعریف م ‌یکنند‪.‬‬ ‫نقل است که روزی در یهودیه یا سپاهان (اصفهان امروز) چنان‬ ‫قحطی سختی اتفاق افتاد که مردم دسته دسته مردند‪ .‬در این میان‪،‬‬ ‫دو برادر ب ‌ه نام‌های اسحق و يعقوب همراه مریم خواهر خويش‪ ،‬در‬ ‫جستجوی قوت لایموت پای پیاده از اصفهان خارج شدند و با خستگی‬ ‫راحت جان طلبم و از پي جانان بروم‬ ‫‪ .1‬خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم ‬ ‫ گر چه دانم که به جايي نبرد راه غري ب من به بوي سر آن زلف پريشان بروم‬ ‫رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم‬ ‫ دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت ‬ ‫(ديوان حافظ)‬ ‫البته به خود شهر یزد زندان سکندر نم ‌یگویند‪ .‬برطبق روایات زندان اسکندر توسط اسکندر‬ ‫مقدونی در سده چهارم پیش از میلاد ساخته شده و پس از فتح ایران توسط اعراب به عنوان‬ ‫مدرسه ضیائیه با حدود ‪ ۱۰‬قرن قدمت معروف شد و به‌عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت‬ ‫رسیده‌است‪ .‬امروزه این مدرس ‌ه در محلۀ فهادان شهر یزد در مجاورت بقعۀ دوازده‌امام واقع‬ ‫شده‌ است‪ .‬این بنا در سال‪ ۸۳۱‬هجری قمری توسط عارف معروف ضیاءالدین حسی ‌ن رضی‬ ‫بنا شد و در سال ‪ ۹۰۵‬ه‍‪.‬ق توسط پسرانش مجدالدین حسن و شرف‌الدین علی تکمیل گردید‪.‬‬ ‫(ویراستار)‬

‫‪ | ۱۴‬اعراف‬ ‫و مشقت بسیار هرطور بود خود را به‌ شهر يزد رساندند‪ .‬در این شهر به‬ ‫آتشکده‌ای بودند‬ ‫ببتدقواسسدینتاضادور‪.‬ربیایزززرکداقگرگضراکودراایمدونجنللد پدلاو‪،‬ودتبقشاروااهبضداهرسااییکسآهناننبهّانخیاا‪،‬فهاوطیدرًرارینپیحاذمایازرهملفنرتدسبها‌وب ّخندشانتدهد‪.‬ا‪،‬ن‬ ‫و کارگران بسیار‬ ‫از مأموران شاه‬ ‫بنای آتشکده در‬ ‫محلۀ \"وقت و ساعت\" امروزه و نزدیک شترخان بود که پس از حملۀ‬ ‫اعراب به ایران‪ ،‬این آتشکده تبدیل به مسجد جامع گردید و امروزه از‬ ‫تاارزیخچنیدشههفرتیهزدسبایهرشب ّمناارهامیورفتکانردک‪.‬نان‬ ‫بناهای‬ ‫کردار‬ ‫و‬ ‫رفتار‬ ‫متوجه‬ ‫پس‬ ‫غیرعادی این دو نفر م ‌یشوند‪ ،‬چون آنها مانند سایر یهودیان‬ ‫هم ‌هگونه غذایی نم ‌یخوردند و در روز شنبه کار را تعطیل م ‌یکردند‪.‬‬ ‫از سوی دیگر‪ ،‬آنچه به نظر زرتشتیان زشت می‌آمد‪ ،‬یگانه پرستی‬ ‫آ ‌ندو بود که م ‌یگفتند‪ :‬آنکه روشنایی را آفریده‪ ،‬هم‌اوست که تاریکی‬ ‫را آفریده و خالق جهان دوتا نیست‪ .‬اختلاف عقيدۀ مذهبی آنها و‬ ‫سایر کارگران بالا گرفت و به مناقشه انجامید‪ ،‬به‌طوری که پای موبد‬ ‫(روحانی زرتشتی) را به میان کشید و در نهایت‪ ،‬ماجرا به گوش‬ ‫شاه ساسانی رسید‪ .‬يزدگرد آنها را مورد بازجویی قرار داد؛ آنها اقرار‬ ‫‌کردند که یهودی هستند و ماجرای رسیدن خود را به شهر یزد برای‬ ‫وی شرح دادند‪ .‬یزدگرد به آنها گفت‪ :‬اگر شما یهودی هستید و‬ ‫راست م ‌یگویید باید امتحان شوید‪ ...‬من در کتا ‌بها خوانده‌ام که‬ ‫یهودی در آتش نمی‌سوزد (اشاره به سه يهودی به نا ‌مهای حننيا ‪،‬‬ ‫نکرده بودند‪ ،‬به دستور‬ ‫چون به بت سجده‬ ‫که‬ ‫ُبمیخشا‌تئالنلصورعایزرشياانس رات‬ ‫اما نسوختند)؛ بنابراین‪،‬‬ ‫آتش بزرگی افکندند‬ ‫در‬ ‫من شما را درآتش خواهم افکند‪ ،‬اگر نسوختید خواهم دانست که‬ ‫راست گفته‌اید‪ .‬اسحق و يعقوب هر چه دليل آوردند که آنها افرادی‬ ‫معمول ‌یاند و هی ‌چگونه کرامتی ندارند و فقط مردان خدا هستند‪ ،‬به‬ ‫گوش شاه فرو نرفت‪ .‬ناچار هفت روز مهلت خواستند و در این مدت‬ ‫به نماز و روزه و دعا پرداختند و در روز پایانی پس از اعتراف و توبه به‬ ‫پکوهشایمردنودزهوببهه\"ت ّحلضوخراپکادستشرا\"ه‬ ‫لباس سفید‬ ‫درگاه خداوند‪ ،‬غسل کرده و‬ ‫در محله‌ای‬ ‫رسیدند‪ .‬شاه هم دستور داد‬ ‫معروف است‪ ،‬آتشی بزرگ افروختند و آن دو برادر را در میان آتش‬

‫هارون پیکریان | ‪۱۵‬‬ ‫افکندند‪ ،‬اما با کمال شگفتی دیدند که آ ‌ندو در میان آتش نسوختند‬ ‫و سالم بیرون آمدند‪ .‬در نتیجه‪ ،‬شاه ساسانی از ایشان مسرور شد و‬ ‫دستور داد تا به هر یک از آنها روستایی هدیه دهند‪ .‬دهی که به یعقوب‬ ‫تعلق گرفت‪\" ،‬یعقوب آباد\" و روستای برادرش‪\" ،‬اسحق آباد\" و دهی‬ ‫که به خواهرشان تعلق گرفت‪\" ،‬مریم آباد\" نامیده شد؛ و هم اکنون‬ ‫آن‬ ‫همچنین‬ ‫به همان نام‌ها مشهوراند‪.‬‬ ‫ده‬ ‫نمیزحلنۀزد«ت ّملردخمااکنسیتزرد»آکنهسدهر‬ ‫نام‬ ‫به همان‬ ‫آتش افروختند نیز امروزه‬ ‫آن‬ ‫خوانده می‌شود‪.‬‬ ‫باری‪ ،‬زمانی که این سه نفر به عزت و مقام و ثروت دست یافتند‪،‬‬ ‫نامه‌ای به اصفهان فرستادند و ماجرا را برای اقوام و دوستان و‬ ‫همکیشان خود شرح دادند و از آنها خواستند تا هر که مایل است‬ ‫رهسپار یزد گردد و در این سه روستا نزدیک به هم ساکن شوند‪.‬‬ ‫بدین ترتیب رفت ‌هرفته اجتماع آنان گسترش یافت و جمعیت بزرگی را‬ ‫تشکیل دادند‪ ،‬تا زمان حملۀ اعراب به ایران فرا رسید‪.‬‬ ‫گفته می شود که بعد از فتح ایران به وسیلۀ اعراب در سـدۀ هفتم‬ ‫میلادی‪ ،‬رسولانی از سپاه دو سـردار بزرگ اسلام عمربن خطاب‬ ‫و عل ‌یبن ابی‌طالب به شهر یزد آمدند‪ 1‬و در نقطه‌ای به نام \"پنجه‬ ‫علی\"‪ 2‬که امروزه نیز به همین نام است‪ ،‬نمایندۀ یهودیان را با احترام‬ ‫‪ .1‬عمر بن خطاب ملقب به فاروق‪ ۶۴۴- ۵۸۶( ،‬میلادی)‪ ،‬فرمانده نظامی در سپاه صدر اسلام و‬ ‫خلیفه دوم از خلفای راشدین مسلمانان سنی بود‪ .‬در دوران حکومت عمر بن خطاب امپراتوری‬ ‫اسلام به شکل بی‌سابقه‌ای گسترش یافت و بیشتر سرزمین‌های تحت حکومت امپراتوری ایران‬ ‫در دوران ساسانیان را در بر‌گرفت‪ .‬بر طبق برخی روایات پس از تصرف اورشلیم و تسلیم مردم‪،‬‬ ‫عهدعمر را با مردم اورشلیم نوشت که در آن‪ ‬وعده حفظ آزادی عبادت و حقوق مسیحیان‬ ‫و یهودیان را م ‌یدهد‪ .‬بعد از فتح اورشلیم توسط عمر‪ ،‬برای برخی یهودیان اورشلیم‪ ،‬وی به‬ ‫عنوان منجی تعبیر شد چون انتظار می‌رفت که آنها را از زیر بار حکومت بی‌رحمانه مسیحیان‬ ‫رهایی م ‌یدهد‪( :‬منبع‪ :boaz benshosan ،‬فتح اسلامی اورشلیم ‪ 2016‬میلادی)‪ .‬محمود‬ ‫کویر در کتاب هزارۀ ققنوس (لندن ‪ ۱۳۹۶‬هجری) صفحه ‪ ۲۲۰‬تحت تیتر میلادی \"نبرد یزد\"‬ ‫می‌افزاید‪« :‬هنگامی که ارت ‌شهای عرب به ایران حمله کردند‪ ،‬چون در جستجوی آخرین‬ ‫پادشاه امپراتوری ساسانی‪ ،‬یزدگرد سوم‪ ،‬به سمت شهر اصفهان حرکت کردند و اثری از او‬ ‫نیافتند‪ ،‬در تعقیب او به دو بخش تقسیم شدند‪ .‬برخی به سمت خراسان و برخی به سمت‬ ‫یزد راهی شدند»‪.‬‬ ‫ یزد در بين كليميان به «اورشليم كوچك» معروف است‪( .‬د‪).‬‬ ‫‪ .2‬بازارچه پنجه علی در اواخر قرن هجدهم میلادی رونق گرفت و به عنوان یکی از آثار ملی ایران‬ ‫به ثبت رسید و امروزه نیز به همین نام معروف است‪.‬‬

‫‪ | ۱۶‬اعراف‬ ‫پذیرفتند و پس از شنیدن عرایض ایشان‪ ،‬به آنها اجازه دادند که به‬ ‫داخل شهر آمده ساکن شوند؛ چون در بیرون شهر هی ‌چگونه حصار و‬ ‫حایلی برای دفاع نبود و مردم شهر همواره مورد تاخ ‌توتاز طاغیان و‬ ‫دشمنان قرار م ‌یرفتند‪.‬‬ ‫پس از گسترش اسلام در ایران و بعد از چند قرن که مسلمانان‬ ‫شیعه در شهر یزد ساکن شدند‪ ،‬به علت آنکه یهودیان را نجس‬ ‫م ‌یپنداشتند‪ ،‬ایشان را از شهر بیرون راندند‪ .‬این یهودیان در خارج‬ ‫شهر تلخ ‌یها و سخت ‌یهای بسیار تحمل کردند‪ .‬از آثار یهودیان این‬ ‫دوره در خارج شهر یزد‪ ،‬کنیسایی ویرانه باقی مانده به نام کنیسای‬ ‫ـ‬ ‫اسرائیل‪ ،‬یهودیان یزد‬ ‫دولت‬ ‫\"طالبیاقهوشرهنحاوییک\"هکبهع قدًابلخ اوازهادسآتمقلدا ـل‬ ‫با‬ ‫تعمیر کردند و اکنون‬ ‫آن را‬ ‫وجودی که تنها تعداد انگشت‌شماری از یهودیان در شهر یزد باقی‬ ‫ماند ‌هاند‪ ،‬هنوز به زیارت آنجا م ‌یروند‪ .‬در کنار آن نیز سن ‌گنوشته‌ای‬ ‫دوره به یادگار مانده است‪.‬‬ ‫آن‬ ‫از‬ ‫مب ّدل‬ ‫لباس‬ ‫با‬ ‫داشته‬ ‫عادت‬ ‫عباس‬ ‫میان شاهان صفوی‪ ،‬شاه‬ ‫از‬ ‫درویشی سرزده و ب ‌یخبر به تفتیش و بازرسی شهرستا ‌نهای ایران‬ ‫بپردازد و از اوضاع مردم و اخلاق و گفتار و کردار رعی ‌تهای خود‬ ‫اطلاعاتی کسب نماید‪ .‬به همین منظور ی ‌ک‌بار به شهر یزد م ‌یآید و در‬ ‫کوچه و بازار و کاروانسراها و مساجد به گردش و بازجویی می پردازد‪.‬‬ ‫ناگاه به وسیلۀ چند نفر از دشمنان شناخته م ‌یشود؛ آنها ترفندی‬ ‫م ‌یزنند تا شاه را در میان جمعیت گرفتار نموده و نیت شوم خود را‬ ‫عملی کنند؛ بنابراین شروع م ‌یکنند به دست زدن و هورا کشیدن و‬ ‫شعار دادن که‪ :‬شاه آمد؛ مردم هجوم م ‌یآورند تا شاه خود را ببینند و‬ ‫دست م ‌یزنند و هورا م ‌یکشند‪ .‬شاه عباس متوجه وخامت اوضاع شده‬ ‫مگجمهوکلرید ِندرممریدامنشجرومععی مت؛‌یکونده بمیه ‌ندکسه ‌تمزرددنم‬ ‫خودش هم برای رد‬ ‫و‬ ‫اشاره کردن به فرد‬ ‫و‬ ‫متوجه کس دیگری م ‌یگردند‪ ،‬در میان انبوه مردم عقب عقب م ‌یرود‬ ‫و پا به فرار م ‌یگذارد‪ .‬در آن روزها یهودیان اجازه داشتند اول صبح‬ ‫هنگامی که درواز ‌ههای شهر باز م ‌یشود وارد شهر شوند و شامگاهان‬ ‫وقتی که هنوز دروازه‌های شهر بسته نشده از شهر خارج گردند‪ .‬در‬ ‫داخل شهر جوی آبی بوده که یهودیان برای شست‌وشوی لبا ‌سها و‬

‫هارون پیکریان | ‪۱۷‬‬ ‫غسل کردن و‪ ...‬از آن استفاده م ‌یکردند‪ .‬گویا آن جوی آب و چشمه‬ ‫ارکازهآ\" ِدانرلاآسچنتهفاغل‌دسهخالمن\"‌یدنااگدرمهدددواش(دتمعهاخ‪،‬صیوهبنرصوکازهتدنرگمادخموصرعۀویدماصِپ بَآسهنحصرکاوهرمبتی‌ینیشختموراه‌ن ادخنشرایدبا)‪.‬هء‬ ‫خلاصه شاه عباس در میان جمعیت با زیرکی تمام م ‌یگریزد و در‬ ‫کوچه پ ‌سکوچ ‌ههای شهر این جوی را م ‌یبیند‪ ،‬به سرعت از پله‌های‬ ‫آن پایین رفته در عمق جوی‪ ،‬لب آب پیرزنی را م ‌یبیند که مشغول‬ ‫شستن لباس است‪ .‬از او م ‌یپرسد تو کیستی؟ م ‌یگوید من زنی هستم‬ ‫یهودی که تا دروازۀ شهر بسته نشده باید از شهر خارج شوم‪ .‬شاه‬ ‫عباس از اینکه می‌فهمد این زن یهودی است خوشحال می‌شود و‬ ‫چون م ‌یدانسته که این زن از اقلیت مذهبی بی آزار است‪ ،‬به او‬ ‫م ‌یگوید‪ :‬ای زن من شاه عباس هستم‪ ،‬و ماوقع را برای او شرح‬ ‫م ‌یدهد و سپس م ‌یگوید‪ :‬اگر بتوانی مرا ب ‌هگونه‌ای از ش ّر دشمنانم‬ ‫نجات دهی‪ ،‬هرچه تقاضا کنی به تو خواهم داد‪ .‬زن یهودی فکری‬ ‫م ‌یکند و به شاه م ‌یگوید‪ :‬من پسری جوان دارم که به علت بیکاری‬ ‫او را با خود به شهر آورده‌ام و هم اکنون در کوچه‌های شهر مشغول‬ ‫جمع کردن سرگین‪ /‬پشگل چارپایان است؛ اگر مایل باشی م ‌یتوانی‬ ‫لباس‌های فرزند مرا بپوشی و توبرۀ او را به دست بگیری و به همراه‬ ‫من بیایی و نقش او را بازی کنی تا از دروازۀ شهر خارج شویم و آنجا‬ ‫در بین همکیشان من در امان خواهی بود‪ .‬شاه عباس قبول م ‌یکند‬ ‫مرثال ًباهقصشادهجمم ‌یعدکهردد تان‬ ‫جوان خود‬ ‫پیرزن لباس‌های‬ ‫غروب‪،‬‬ ‫و هنگام‬ ‫بهانۀ اینکه‬ ‫را گرفته و با هم به‬ ‫دست او‬ ‫بپوشد و‬ ‫سرگین دارند‪ ،‬از دروازۀ شهر خارج م ‌یشوند و هی ‌چکس حتی فکر‬ ‫آن را نم ‌یکند که شاه صفوی لباس فقیر یهودی به تن کند و توبره‬ ‫به دست بگیرد‪ .‬خلاصه شاه عباس نجات م ‌ییابد و به پیرزن نجات‬ ‫دهندۀ خود م ‌یگوید‪ :‬بگو تا هرچه م ‌یخواهی به تو بدهم‪ .‬پیرزن رن ‌جها‬ ‫و تلخ ‌یهای همکیشان خود را در خارج شهر برای شاه شرح م ‌یدهد و‬ ‫از او تقاضا م ‌یکند از طرف شاهنشاه دس ‌تخطی صادر شود تا یهودیان‬ ‫بتوانند برای زندگی کردن به داخل حصار شهر بیایند و از تاخ ‌توتاز‬

‫‪ | ۱۸‬اعراف‬ ‫دزدان و ُقلدران و طاغیان رهایی یابند‪ .‬شاه عباس به محض رسیدن‬ ‫به اصفهان فرمانی صادر م ‌یکند مبنی بر اینکه یهودیان باید به داخل‬ ‫شهر آمده و ساکن شوند و هرگونه کمکی در این مورد لازم است‪ ،‬به‬ ‫آنان داده شود‪.‬‬ ‫بدی ‌نصورت یهودیان از آن تاریخ تا امروز در شهر یزد سکونت دارند‪.‬‬ ‫هر چند در دورۀ پهلوی شهر یزد چنان بزرگ شد و جمعیت آن چنان‬ ‫رو به ازدیاد گذاشت که حتی حومۀ آن از اردکان هم گذشت‪.‬‬

‫هارون پیکریان | ‪۱۹‬‬ ‫محله‌های یهودی‌نشین شهر یزد و اوضاع اسفبار‬ ‫یهودیان‬ ‫در این شهر دو محلۀ یهود ‌ینشین وجود داشت که یکی را \"این‬ ‫محله\" و دیگری را \"آن محله\" م ‌یگفتند‪ .‬مردم آن محله که از‬ ‫بومیان قدیمی بودند‪ ،‬به زبان فارسی قدیم صحبت م ‌یکردند و دارای‬ ‫کوی این محله که یا‬ ‫ب\"ورام ِیب\"بوجدندادگایناهموهاقجصرا‪،‬ب بیهجزبدااگنانهغیبروهدنمدک‪.‬یاشهاالن‪،‬ی‬ ‫مانند سکنه صحبت‬ ‫م ‌یکردند‪ .‬راب آنها جدا و قصابی آنها نیز جدا بود‪ .‬تمام ناحیه این‬ ‫دو محله در مرکز امروزی شهر یزد در اطراف مسجد جامع‪ ،‬زارون‪،‬‬ ‫چهارسو‪ ،‬دربند‪ ،‬بقعه تا خیابان پهلوی و تا نزدیک ‌یهای قبرستان‬ ‫خود یهودیان قرار داشت و شبیه دایر ‌های بود با شعاعی حدود سه‬ ‫کیلومتر‪ .‬در داخل این دو محله یهودیانی زندگی م ‌یکردند‪ .‬بسیار‬ ‫فقیر و عقب افتاده؛ مانند کر ‌مهایی که در لجنزار غرق شده باشند در‬ ‫هم م ‌یلولیدند و زندگی بهتر از آن را نم ‌یشناختند در اثر فقر و نداری‪،‬‬ ‫در خانه به جان هم م ‌یافتادند و برای لقمه نانی یا چیزی دندا ‌نگیر‬ ‫با هم م ‌یجنگیدند‪ .‬در اثر ناملایمی هر چند کوچک‪ ،‬ناگهان تهییج‬ ‫م ‌یشدند و اعصاب بیمارگونه‌شان تحریک م ‌یگردید و آنها را به جوش‬ ‫و خروش وامی‌داشت‪ .‬در اند ‌کزمان‪ ،‬ضارب و مضروب به خشم‬ ‫مهن‌یگآاممدنسدحور‪،‬ص ُپدار میی‌ضشجد‪.‬ه و گریه و ناله در کوی و برزن‪ ،‬حتی گاهی‬ ‫روزها چون از خانه بیرون م ‌یرفتند به جرم یهودی بودن‪،‬‬ ‫مسلما ‌نها ایشان را کتک زده و به رویشان آب دهان م ‌یانداختند‪ .‬با‬ ‫آنها همانند سگ ولگرد رفتار م ‌یشد و اغلب با دست و پایی شکسته و‬ ‫بدنی مجروح به خانه برم ‌یگشتند‪ .‬از اینها بدتر‪ ،‬کینه و عداوتی بود‬ ‫که در میان یهودیان دو محله حاکم بود؛ اهالی \"این محله\"‪ ،‬ساکنین‬ ‫\"آن محله\" را چون اهریمن تکفیر م ‌یکردند و بالعکس‪.‬‬ ‫کثافت و بیماری نیز چون سایۀ مرگ با این مردم همراه شده بود و‬ ‫ظلمت و نکبت پاب ‌هپای آنان می‌آمد‪ .‬از هر ده زایمان شاید سه‌تای آنها‬ ‫فریادی‬ ‫بجلانندزابعود‪،‬خانیواادگض ّجیهفرووننالشۀ بسیتمهابرودی‪،‬‬ ‫به ثمر نم ‌یرسید‪ .‬هر‬ ‫هم‬ ‫به گوش‬ ‫به خاطر مرگ طفلی‬ ‫تلخ‬

‫‪ | ۲۰‬اعراف‬ ‫م ‌یرسید‪ .‬بودند مادرانی که از سوگ جوان از دست رفته خود معلول‬ ‫و ملول شده بودند و پدران داغدیده‌ای که کمرشان از غم و غصه خم‬ ‫گشته بود (خود من هم پنج خواهر و برادر نوزادم را در اثر بیماری از‬ ‫دست دادم)‪ .‬یا مسکینان و خا ‌کنشینانی که درد و فقر کور و خردشان‬ ‫کرده و احساسات انسانی آنها را تباه ساخته بود‪ .‬البته بودند اقلیتی از‬ ‫یهودیان که دستشان به دهانشان م ‌یرسید یا جزئی تجارتی داشتند یا‬ ‫کارگاه کوچکی به پا کرده بودند یا مختصری ثروت یا ارثی و یا کسب‬ ‫وکاری داشتند؛ ولی صحبت دربارۀ اکثریت تود ‌ههایی از آن مردم است‬ ‫که ای ‌نگونه نبودند؛ و خود من نیز در میان همین تودۀ اکثریت در‬ ‫خانه‌ای به دنیا آمدم و بزرگ شدم که وقتی پنج سال پیش در تابستان‬ ‫‪ ۱۹۸۲‬میلادی‪ 1‬به یزد مسافرت کردم‪ ،‬دیدم تنها ویرانه‌ای از آن محله‬ ‫هاباقی مانده است‪ .‬آری‪ ،‬من همراه سایر بچ ‌ههای همان تودۀ مردم به‬ ‫مکتب رفتم و درتمام دعاها‪ ،‬فریادها‪ ،‬نزاع‌ها‪ ،‬قص ‌هها‪ ،‬شادیها‪ ،‬همه و‬ ‫همه شریک بودم‪ .‬اما متأسفانه م ‌یبینم امروز کتا ‌بهایی چاپ کرد ‌هاند‬ ‫و شهر یزد را \"یروشالیم‪/‬اورشلیم کوچک\" نامیده‌اند و چنان نشان‬ ‫داد ‌هاند که گویا مردمانی بوده‌ایم سعادتمند و رستگار‪ ...‬حتی گوشه‌ای‬ ‫از فقر اقتصادی اجتماع آ ‌نروز را نشان نداده‌اند؛ از کت ‌کهایی که از‬ ‫دست مسلمین شیعه به جرم یهودی بودن م ‌یخوردیم‪ ،‬یا هنگامی‬ ‫کدجهرخأتدرتر بیحرااربزرفیخزاندکوانکدنوۀدداماشکترایهفمم‪،‬ت‌یادصسزلا ًلدایۀدحنآنردهفاویبچدوهرنزموبیرایدنومُهعن‌یسلرفتزیب؟!دهییامخمانووۀاقزعآتخیرونکهسد‬ ‫م ‌یکشاندند و سپس خان ‌هها را در محله سنگباران م ‌یکردند و ما را‬ ‫حتی جرأت از خانه بیرون آمدن هم نبود‪ ،‬ذکری در میان نیست‪.‬‬ ‫یا اگر یک یهودی برای انتخاب جنسی کالایی آن را لمس م ‌یکرد‪،‬‬ ‫یادشان رفته که چگونه تمام بازار و کوی و برزن به جوش و خروش‬ ‫درمی‌آمد که‪ :‬یهودی اموال ما را نجس کرده است! چرا یکی از هزاران‬ ‫مورد این وقایع را نم ‌ینویسند؟ آنها حق ندارند تاریخ یهودیان را تار و‬ ‫مخدوش کنند و \"گالوت\" (سرزمین تبعید یهودیان) را طوری نشان‬ ‫دهند که به مصداق \"فیل یاد هندوستان می‌افتد\" یهودیان دلتنگی‬ ‫کرده و دوباره به تبعیدگاه برگردند! فرزندان ما و آیندگان باید بدانند‬ ‫‪ ۱۳۶۰ 1 1‬شمسی‬

‫هارون پیکریان | ‪۲۱‬‬ ‫که در این درب ‌هدری چه بر سرما آمده است‪ .‬من م ‌یدانم که دوستان‬ ‫و همکیشان ساد ‌هلوح برای این شهر یزد را یروشالیم قاطان (اورشلیم‬ ‫کوچک) م ‌یخوانند که در آن شهر قانون مقدس تورات م ‌وبه‌مو اجرا‬ ‫اتبیمااوه‪،‬رایی‌زخشمخپ ِدبدادننورونوکیدووسسچمونعادتدی‌کورترچمارویهی‌بتندش‪،‬اوساودسقتفمالرصتیادحجودایدقامهربیم‌یومکزدسنکادهیندهاهدمهووکرشاانلم ّاینچ‌یادهدگگه‌اارررخیمد‪،‬بوسناداتنجهبدیردموا!دهدِبه‌اشعاریاموو ِبدنو‪،‬نننباولیّولهزییهیسراساموند؛یمدادرگواراردانمیزم‬ ‫خداوند یکتا تقاضا دارم که این توانایی را به من بدهد تا آن را به انجام‬ ‫رسانم‪ .‬من نمی‌توانم نام این جزوه را تاریخ بگذارم چون تاری ‌خنویس‬ ‫نیستم و از نویسندگی عاجزم‪ .‬باشد که روزی این جزوه راهنمایی‬ ‫برای تاری ‌خنویسان گردد‪.‬‬

‫‪ | ۲۲‬اعراف‬ ‫شرحی از اوضاع اجتماعی‪ ،‬اقتصادی و فرهنگی‬ ‫یهودیان یزد در قرن پیش‬ ‫شغل مهمی که در انحصار یهودیان یزد بود ابریشم تابی بود‬ ‫و از قرن‌ها پیش در خانوادۀ ما ارثی شده بود و یاد دادن آن را به‬ ‫غیرهمکیشان تحریم کرده بودند؛ و بدین‌خاطر به سایر شهرستا ‌نها‬ ‫نزدیک کار آنها را مشاهده کرده و‬ ‫ففعخالریم ‌ت‌یهفارویخجتنسدم‪ .‬فیق ُخطردککنسنیدۀکآهناازن‬ ‫را در محیطی کثیف و مرطوب در‬ ‫آ ‌نوقت دیده بود‪ ،‬درک‬ ‫مزیر‌یزکمرید ‌نکهاه آینهتااریچهکزنودباگ دیستسمخزدتهاو می نح ّاقچریزی‬ ‫داشتند‪ .‬اغلب ایشان به‬ ‫جای غذای گرم لذیذ‪ ،‬با چند گرد ‌هنان که غذای همیشگی آنها بود‬ ‫به همراه شلغم یا چغندر شکم خود را سیر م ‌یکردند تا بتوانند پس از‬ ‫مدت‌ها گیوه‌ای نو کنند یا قبایی نو بدوزند‪ .‬ز ‌نها نیز بدتر از مردان‬ ‫خود‬ ‫بچه‌های‬ ‫ُببررایش‬ ‫چادری برای خود یا پوشاکی‬ ‫استثمار م ‌یشدند تا‬ ‫رویۀ‬ ‫و بافتن‬ ‫کردن ابریشم‪ ،‬بافتن نوار‪،‬‬ ‫تهیه نمایند‪ .‬کلاف‬ ‫گیوه یا جوراب‪ ،‬دای ‌هگری و لباسشویی‪ ،‬شغل مهم آنها بود‪ .‬علاوه‬ ‫بر صنعت ابریشم‪ ،‬مردان از حرف ‌‌ههایی امثال‪ :‬نساجی‪ ،‬دور ‌هگری‪،‬‬ ‫دلاکی‪ ،‬نوکری‬ ‫حمالی‪ ،‬آبکشی‪ ،‬هیز ‌مشکنی‪،‬‬ ‫فوالب ّنگاییریی(‪،‬کهخادروکننفیر‪،‬‬ ‫لقم ‌هنانی درآمد‬ ‫بیشتر نبودند) و گورکنی‪ ،‬به قدر‬ ‫داشتند‪ .‬فالگیرها طبابت هم م ‌یکردند و یا دور ‌هگردها گیاهان دارویی‬ ‫نیز م ‌یفروختند و دلاکان‪ ،‬دندان هم م ‌یکشیدند‪ .‬بنابراین کسی به‬ ‫صورت مستقل به دنبال این شغ ‌لها نبود‪.‬‬ ‫جمعیت یهودیان یزد در آ ‌نزمان (دهه ی اول و دوم قرن بیستم)‬ ‫شاید به هفت هزار نفر هم نم ‌یرسید‪ .‬کنیساها‪ 1‬اغلب بزرگ و‬ ‫دارای قسمت‌های جداگانه بودند‪ .‬قسمت اول‪ ،‬تابستانی و شامل‬ ‫حیاطی نسبتا بزرگ با سکوهایی وسیع برای نشستن و ایوانی برای برپا‬ ‫کردن سوکا (سای ‌هبان) بود و پیشخوانی که پیشنماز آنجا م ‌یایستاد و‬ ‫مردم با او نماز م ‌یخواندند‪ .‬قسمت دوم‪ ،‬زمستانی و شامل سالنی‬ ‫مشسدقه مفخوصحوجرصه‌قهاراریدابدهنه فمقراچستبتیودرها وت]هیو پخایلش[خصواندنوبقود‪.‬چومبعیم تولزًائیدرن‬ ‫‪ 11‬کنیسا یا کنیسه ‪ :‬مکان مقدس برای نماز و نیایش‌ مشترک یا انفرادی یهودیان‬

‫هارون پیکریان | ‪۲۳‬‬ ‫برخی کنیساها تعداد طومارها و فقرات تورات به ده عدد می‌رسید‪.‬‬ ‫پنکجهربۀیآشجترریدمرش ّبطبقکهوفاوغقلانبیخقانرام‌رهادادشر آنتجوا‬ ‫سوم قسمت زنانه بود‬ ‫شامل غرف ‌ههایی بود با‬ ‫م ‌ینشستند و به دعا و نماز و سرودهای مذهبی و موعظۀ را ‌بها‬ ‫(مراجع بزرگ یهود) گوش فرام ‌یدادند‪ .‬تعداد کنیساهای شهر به‬ ‫طاق‌های آنها جناقی‬ ‫اغدلرهبا بایآآنجهرابنقاطگورردیودنه بسبوت ًدا‪.‬‬ ‫دوازد ‌هتا م ‌یرسید و‬ ‫محکم‪ ،‬و فر ‌شهای‬ ‫و سفیدکاری شده‪،‬‬ ‫داخل کنیسا هم گلیم بود که در حاشیۀ آنها به خط عبری نوشته‬ ‫زهمرامنحلکوه یدک ِکیقمصانببهی‬ ‫در‬ ‫بزرگ که‬ ‫دشسدهتب بوّندا‪.‬ی کینبیهسناامیاوماستحامعالمییسدااخشتهت‬ ‫در‬ ‫شده بود‪.‬‬ ‫قصابی‬ ‫صاحب آن محله خوانده می‌شد‪ .‬آن که‬ ‫نمال ّام‬ ‫وجود داشت که به‬ ‫آن که‬ ‫اور را می‌فروخت\"ابراهام قصاب\" بود و‬ ‫که گوشت کاشریه‬ ‫\"کایاشنریمهحلحها\"جپی‌یرهوی ِلحلا رجا ‌یمه ‌ییلفرلو بخودتند\" کصیهومانهقمصاجبز\"و‬ ‫قصابی که گوشت‬ ‫نام داشت‪ .‬اهالی‬ ‫آنها محسوب م ‌یشدیم‪ ،‬چون مادرم دختر حاج ‌یهیلل بود و ما برای‬ ‫اموری مانند ذبح‪ ،‬ختنه‪ ،‬ازدواج‪ ،‬طلاق‪ ،‬پرسیدن مسائل و کارهای‬ ‫اجتماعی به ایشان مراجعه م ‌یکردیم و خریدن گوشت از \"آن محله\"‬ ‫را بسیار مکروه م ‌یدانستیم؛ و بدتر از آنها ارجاع کارهای مذهبی به‬ ‫ابوزرراگومالر ّا‪،‬‬ ‫مردمی‬ ‫ابزودک‪.‬راامماا رتا ِراب پبی ارووارنش آراگنام(ح‪a‬ل‪g‬ه‪a‬ا‪r‬ز‪e‬خ‪h‬ان‪S‬و‪r‬اد‪O‬ۀ)‬ ‫راب آن محله‬ ‫بود که‬ ‫دانشمند و پر‬ ‫اهالی آن محله به وی رجوع م ‌ینمودند‪.‬‬ ‫اآنوهرا ن(نیوزرم)تنقیابزل ًام ق‌یصخابوانیدنمدحلوۀ‬ ‫ما را مکروه و نجس م ‌یدانستند و به راب‬ ‫محلۀ ما کاری نداشتند‪.‬‬ ‫از‬ ‫و آن محله‪،‬‬ ‫اجزاامیعنۀک یههایودن ِید اوی رنا مبحبلهه‬ ‫این اختلاف نظر بین دو‬ ‫به‬ ‫دنیا بیایند‪،‬‬ ‫زما ‌نهای قدیم‪ ،‬یعنی قبل‬ ‫وجود آمده بود و علت آن‪ ،‬مالیات ظالمانه‌ای بود که مسلمان‌ها بر‬ ‫یهودیان تحمیل کرده بودند که به مالیات خفت و خواری یا همان‬ ‫جزیه مشهور بود‪ .‬یهودیان مجبور بودند هرساله در تمام کشور مقدار‬ ‫بپردازند‪.‬‬ ‫یهودی باق ‌یماندنشان‬ ‫مزیعامدولیًاومفجته بیهشخهارطرشمخسصلمیا رنانازشمدیاننو‬ ‫م ‌یکرد و‬ ‫خود یهودیان انتخاب‬ ‫او را طبق فرمانی مأموریت می‌داد حتی اگر به زور و شدت هم که شده‬ ‫مالیا ‌تها را اخذ کرده و سر موعد آن بپردازد‪ .‬جم ‌عآوری این وجه از‬

‫‪ | ۲۴‬اعراف‬ ‫کج ّهدچحاه بجس‌یاهیحلقدل‬ ‫کاری بود بسیار سخت و دشوار‬ ‫مردمی فقیر و ب ‌یچیز‬ ‫یکی از این مأمورین شموئل ابا)‬ ‫و کینه ایجاد م ‌یکرد‪.‬‬ ‫\"آن محله\" بوده است و او را ملا اسحاق‬ ‫بمو ‌یدنهامکیهدنهدم‌‪.‬عملصاراپسدرحبازرق ِگهرراچبه‬ ‫آن مأمور را نصیحت م ‌یکند که‪ :‬دست‬ ‫از این کار بردار‪ ،‬تو که از گوشت و خون ماهستی‪ ،‬اگر حاکم به ما‬ ‫رحم نم ‌یکند‪ ،‬تو به خود بیا و به مردم رحم کن‪ .‬مردمی که قدرت‬ ‫خرید ی ‌کسیر گوشت ندارند چگونه ممکن است بتوانند این مالیات‬ ‫سنگین را بپردازند؟ اما او در جواب م ‌یگوید‪ :‬اگر من نباشم دیگری را‬ ‫انتخاب خواهند کرد و به هر قیمتی این وجه را وصول خواهند نمود‪.‬‬ ‫قبول کرده‌ام و سبب شده‌ام‬ ‫لمااقنلک یه ایک‌نسادلر ادزسرش ّبرزمرالیگاتراچبه‌یهاسویدظشالمام‬ ‫در امان باشید و خان ‌ههایتان‬ ‫مورد چپاول یغماگران قرار نگیرد‪ ،‬اگر دست بردارم چه خواهید کرد؟‬ ‫عاقبت بین آن دونفر نزاع درم ‌یگیرد و ملا اسحق به شموئل ابا تهمت‬ ‫ناسزاگویی و کفر م ‌یزند‪( .‬آ ‌نروزها در ایران قانون نبود و به جای آن‪،‬‬ ‫بننرمداپبسروسس‌یتددمزگااوفزوگیرتادونمییثدتهولی ًواودکبدییکنههش‌یتوبسیهزهداویرنگبیقاکواشبنهدنوو‪،‬ورددمّ)ندمف‪.‬ذهقوهی‌رمبًتچصااوو‌یاین‪،‬شگنصفسمتبروهئوتهتملحممکاارناتبگسریال‪،‬وزمنماشنن‌یدنجرحوهفتدشکمتشوفحداریوخیببجاوطهبص‌یبده‪.‬هاخرقایولمدقیاااحولنااننسوگدررارینرسمااقدوم‌سس\"صآلم ّاتروّمگدلرایهصر‪\"،‬نیی‬ ‫کرده در غل و زنجیر به سیاهچال مرطوب و متعفن م ‌یبرند و هر‬ ‫روز او را شکنجه کرده و شلاق م ‌یزدند تا به گناه خود اقرار کند‪.‬‬ ‫حگارکیمه‌هدال مش‌یبکهننردحوم مخد‌یاآوینددووبپهیغم ّملبارسراحبهق‬ ‫زن و فرزندان او نزد مفتی‪،‬‬ ‫شفاعت م ‌یطلبند تا عاقبت‬ ‫پیغام م ‌یفرستند که بیا و واسطه شو تا زندانی بدبخت و بیمار را از‬ ‫حاکم‪،‬‬ ‫م ‌یگویند که‬ ‫قجبّدولحانجم ‌ی‌یهکینلد‪.‬ل‬ ‫ایشان‬ ‫کنیم‪ ،‬اما‬ ‫سیاهچال آزاد‬ ‫مخفی‬ ‫را در اطاقی‬ ‫يعنی‬ ‫شموئل ابا‬ ‫زن و بچه‌های‬ ‫م ‌یکند و ملا اسحق ـ جد مولا اور را در اطاق دیگر حاضر کرده و به‬ ‫اوشعمر ‌یراگومید‌ی‪:‬خبیوااَندش‪:‬فاعت کن تا زندانی را آزاد کنیم‪ ،‬اما در عوض او این‬ ‫رمق رو آبش نمی‌شه‬ ‫چربی رو آشش نمی‌شه‬

‫هارون پیکریان | ‪۲۵‬‬ ‫[کنایه از اینکه او فرد ب ‌هدردخوری نیست]‪ .‬در هر صورت زندانی‬ ‫م ‌یشود و مجبور م ‌یشوند او را نیمه‌مرده به خانه‬ ‫به مرگ‬ ‫آمورشن ِرد‪،‬ف‬ ‫بخ ‌تبرگشته پس از چند روزی فوت م ‌یکند‪ .‬لذا از‬ ‫ولی آن‬ ‫اینجا کینه‌ای عمیق و آتشین بین این دو خانواده به وجود م ‌یآید‪ .‬اما‬ ‫خوشبختانه امروزه به خاطر مهاجر ‌تهای پی درپی و روی کار آمدن‬ ‫نسل‌های جوان‪ ،‬این آتش تنفر و اختلاف خاموش و خاکستر شده‬ ‫است‪.‬‬ ‫دیگر شغل مهم یهودیان یزد بعد از ابریشم تابی‪ ،‬نساجی بود که‬ ‫بیشتر بافتن پارچ ‌ههای زیبای ابریشمی بود از قبیل تافته‪ ،‬رولحاف ‌یهای‬ ‫بسیار زیبا‪ ،‬پارچه‌های دالی شکل‪،‬‬ ‫دستما ‌لهای ی ‌کرو و دورو‪،‬‬ ‫نفیختلیهاوهمیهبم‌رتاریا َزطهلیم ْهت‪،‬‬ ‫پارچه‌های‬ ‫انواع رشته‬ ‫و صيصيت‌ها که به خارج از یزد‬ ‫هم صادر م ‌یشد‪.1‬‬ ‫خداوند هستند و باید‬ ‫سمبل اسم‬ ‫و‬ ‫لکباه بسهیاصشوارلتبمه نخامص َوطلیص ْگت برهسختو‪.‬رآدنه‬ ‫فیتلهاهی است‬ ‫رشته‬ ‫‪.1‬‬ ‫کتف‪ ،‬هنگام برگزاری‬ ‫دور گردن و‬ ‫بر‬ ‫در چهار گوشه‬ ‫آنها را‬ ‫شحریت (نماز صبح) و در برخی دیگر از فرایض دینی از آن استفاده کنند‪.‬‬

‫‪ | ۲۶‬اعراف‬ ‫کنیسای تاریخ بایزخساوزربای‪(،‬بدهرمعسناالی‪۰‬و‪۲‬ی‪۰‬را‪‌۲‬نمشیلداهد)یدرباازوگرششالیییمگدرردایسد‪.‬رائیل که پس از‬

‫هارون پیکریان | ‪۲۷‬‬ ‫یهودیان و شغل فالگیری‬ ‫فالگیری و دور ‌هگردی هم شغل عدۀ قلیل دیگری بود که بیشتر به‬ ‫روستاها م ‌یرفتند و گاهی جانشان را بر سر آن م ‌یگذاشتند؛ چراکه‬ ‫فالگیری‪ ،‬جادوگری‪ ،‬خواب بینی‪ ،‬احضار ارواح و امثال آنها در کیش‬ ‫یهود حرام است‪ .‬از طرفی‪ ،‬انجام هرگونه کار و شغلی در ایران آ ‌نروز‬ ‫برای یهودیان مجاز نبود‪ .‬ناچار در تنگنای زندگی و در تکاپوی بقاء‪،‬‬ ‫برخی هم به فالگیری روی م ‌یآوردند و راه حل‪ ،‬یعنی مجوز مذهبی‬ ‫آن را هم یافته بودند‪ .‬مانند مسلمانان بازار که دوهزار تومان س ‌هماهه‬ ‫قرض‌الحسنه م ‌یدهند ولی یک قوطی کبریت را به طرف می‌فروشند‬ ‫سیصد تومان؛ و ای ‌نگونه کلاه شرعی روی مسأله م ‌یگذارند و نزول‬ ‫حرام در اسلام را حلال جلوه م ‌یدهند!‬ ‫فالگیرهای یهودی هم فقط با کتاب زبور‪ /‬مزامیر داود‪( 1‬تهیلیم‬ ‫‪ )Tehilim‬که همه‌اش سرودهای مذهبی تمجید و تهلیل و تکبیر‬ ‫خداوند یکتاست‪ ،‬فال م ‌یگرفتند و اگر از آنها م ‌یپرسیدند این چه‬ ‫کاری است که م ‌یکنید؟ با دلی شکسته و محزون‪ ،‬گردن کج‬ ‫م ‌یکردند و م ‌یگفتند‪ :‬گرسنه‌ایم‪ ،‬بچه‌هامان‪ 2‬لخ ‌تاند‪ ،‬خجالت‬ ‫زن و فرزند از آتش جهنم بدتر است‪ ،‬هیچ راهی و کاری برای ما‬ ‫نگذاشته‌اند‪ .‬دستوری است در مذهب ما که م ‌یگوید‪ :‬مجبور که شدی‬ ‫و جانت در خطر بود‪ ،‬هرچیزی حلال است‪.‬‬ ‫به هر صورت این هم شغلی شده بود برای عده‌ای که نسل به‬ ‫نسل ادامه یافته بود و رفت ‌هرفته تمام ریزه‌کار ‌یها و پستی و بلندی‬ ‫آن را دریافته بودند و م ‌یدانستند چگونه در قلب و روح مردم نفوذ‬ ‫کنند‪ .‬چون هر شغلی قوانین و ریزه کار ‌یهایی دارد و در اثر تجربه و‬ ‫کار دائم‪ ،‬اگر طرف با هوش و تیزبین باشد‪ ،‬آن قوانین را استخراج‬ ‫کرده و به كار م ‌یگیرد که این خود دانشی است‪ .‬شاید بتوان گفت تا‬ ‫حدودی هم روان‌شناس بودند‪ .‬در کشوری که هر بقالی پزشک شده‬ ‫‪ .1‬مزامیر داوید قسمتی از کتاب عهد عتیق محسوب می شود که شامل‪ ۱۵۰‬الی ‪ 155‬فصل است‬ ‫و شامل تمجید‪ ،‬دعا و پرستش خداوند بزرگوار و یگانه می‌باشد وحضور پرحسن و پربرکتش‬ ‫دائما و در هر حال و هر زمان با انسان همراه و همگام است؛ حس درونی او را درک میکند‪ ،‬به‬ ‫او امید م ‌یدهد‪ ،‬کمک و راهنمایی م ‌یکند و شفا می‌بخشد‪.‬‬ ‫‪.۱ 22‬لهجه و دیالکت محلی تهرانی‬

‫‪ | ۲۸‬اعراف‬ ‫فالگير هم روان‌شناس‬ ‫که‬ ‫بدی داشت‬ ‫بوا نشعلدب؟ن ادصوشل ًادنعلدام‌نپرزواشن‌کش‪،‬ناسچهی‬ ‫کجا شروع شده بود؟‬ ‫از‬ ‫از روز اول‬ ‫آمگا‌ندلدهوگ(ارعوهنزابباگررنن‪.‬کسپاسرا)سیبفراچالیگشیمشر تهشجمودیبرازدمممدا‌ی‌یوکاگرریدفنردتو؛‪،‬انورییاو اغکاگرنرکدلشر رچاشپیکدرياد ِشپممش ‌یگ‌ی ُگبلررفادل‪.‬ات‪،‬غ‬ ‫فالگیران یهودی بیشتر به روستاها م ‌یرفتند و چند روز هفته را‬ ‫در آنجا گذرانده و جمع ‌هها به خاطر تعطیلی روز شنبه به شهر خود‬ ‫بازم ‌یگشتند و با خود مقداری تخم مرغ یا مرغ و مقداری میوه و‬ ‫چندرغاز پول م ‌یآوردند؛ و درآمد آنها چنان بود که در تمام عمر فقير‬ ‫و مستأصل باقی م ‌یماندند‪ .‬شرح حال و سرگذشت مختصری از آنان‬ ‫که از پدرم به یاد دارم به این شرح است‪:‬‬ ‫را ب يه ر‌كیروشزخزندن‌ بهاگییرنیدک ویتافزریروحسکتنانهدا‪.‬هزون کسدمخ‌یدکانفنالدگیکره ییهرواد ِصیدافالمگ‌ییکرندی‬ ‫و م ‌یگوید‪ :‬برایم کتاب باز کن و بگو پسرم کجاست و اکنون چکار‬ ‫م ‌یکند‪ .‬مرد فالگیر کتاب زبور را از بغل بیرون آورده و با ذکر چند نام‬ ‫خدا آن‌را م ‌یگشاید ‪ .‬این آیه م ‌یآید ‪ :‬کنار رودهای بابل آنجا نشستیم‬ ‫و گریستیم‪ .‬دوباره استغفار کرده نیت م ‌یکند باز همان آیه م ‌یآید؛ و‬ ‫بار سوم که باز م ‌یکند باز همان آیه را م ‌یبیند‪ .‬روی به زن کدخدا‬ ‫(این آیه اولین‬ ‫است‬ ‫مخل َهطرم‬ ‫م ‌یگوید‪ :‬پسرت را دریاب که در‬ ‫و‬ ‫کرده‬ ‫و دربارۀ ویرانی‬ ‫شده‬ ‫منظومه‌ای است که حضرت داود‬ ‫از‬ ‫جمله‬ ‫بیت‌المقدس سروده است ‪.‬دیانا)‪ .‬ز ‌نهای ده که آماده به ریشخند و‬ ‫آزار او بودند با چوب و لنگ ‌هکفش و مشت و لگد او را م ‌یزنند و طبق‬ ‫معمول به دین و آئین و ايل و تبار او دشنام م ‌یدهند و م ‌یگویند‪ :‬پسر‬ ‫کدخدا اکنون در ده است و رفته نانوایی نان بخرد‪ .‬ناگهان عده‌ای‬ ‫دستپاچه و رن ‌گپریده به سوی آن زنان م ‌یآیند و زن کدخدا را خبر‬ ‫در‬ ‫و‬ ‫گردیده‬ ‫سرنگون‬ ‫سنگی‬ ‫تخته‬ ‫بر‬ ‫بلندی‬ ‫از‬ ‫که‪ :‬پسرت‬ ‫َمدم‌یدمرهندهد‬ ‫است!‬ ‫ی ‌کروز دو فالگیر‪ ،‬یکی تاز ‌هکار و دیگری کارکشته‪ ،‬از کوچه‌باغی‬ ‫عبور م ‌یکردند‪ .‬فصل تابستان و هنگام چیدن میو ‌هها بود‪ .‬زنی را‬

‫هارون پیکریان | ‪۲۹‬‬ ‫م ‌یبینند که زیر درخت مشغول چیدن انجیر است‪ .‬مرد تاز ‌هکار زن را‬ ‫صدا کرده و م ‌یگوید‪ :‬ظرفی از این انجير به ما بفروش‪ ،‬زن صاحب باغ‬ ‫يتمازنخدگاصی‌وههاص ًاشاعبقگهيرآدنهصهاوردمتاش‌یشااتفنتنددبابزاکهفوحدداریشدمعینرورتوضوهیدیی یدنهآنآونهدهااقیرراانارزحگودی ِرسر بدا‪.‬تغدممو ف‌ی‌یاآلروانگريدد‪،.‬ر‬ ‫بسیار غمگین م ‌یشوند و با دلی شکسته از آن کوچه م ‌یگذرند‪.‬‬ ‫فردای آ ‌نروز فالگیر به همکار تازه‌کارش م ‌یگوید‪ :‬به تو یاد می‌دهم‬ ‫که چگونه باید با انسا ‌نها مواجه شد‪ .‬تو ناظر باش و ببین چگونه کیفر‬ ‫دشنام‌هایش را خواهم داد‪ .‬چند روز در بارۀ این زن تحقیق م ‌یکند و‬ ‫به جستجوی حال و احوال او م ‌یپردازد و سپس به در باغ رفته حلقه‬ ‫به در م ‌یزند‪ .‬زن صاحب باغ مثل سایر زن‌های مسلمان روی خود را‬ ‫با چادر م ‌یپوشاند و به در باغ م ‌یآید‪ .‬فالگير با زبانی که م ‌یدانسته‪،‬‬ ‫به صحبت م ‌یپردازد و پس از مقدم ‌هچینی به او م ‌یگوید که‪ :‬تو عاشق‬ ‫متوجه تو نم ‌یشود؛ من‬ ‫در کارت هست که طرف‬ ‫فملای‌نتویانهم بسته تیوودِگررایهنی‬ ‫اگر خواستی مزد کمی‬ ‫باره کمک کنم؛ آ ‌نوقت‬ ‫به من بده‪ .‬کم‌کم زن را م ‌یفريبد و قول م ‌یدهد که فردا با شاگردش‬ ‫به باغ بیاید و مراسمی انجام دهد که خانم به مقصود برسد‪ .‬روز دیگر‬ ‫همراه رفیق تاز ‌هکارش به در باغ م ‌یآیند و خانم را صدا م ‌یزنند و با‬ ‫اجازه وارد باغ می‌شوند‪ .‬فالگیر که مرد واردی بوده و اطلاعات کافی‬ ‫در بارۀ آن زن در دست داشته‪ ،‬کتابی م ‌یگشاید و حقایقی را که در‬ ‫این مدت بدانها پی برده بود با آب و تاب شرح م ‌یدهد‪ ،‬ب ‌هطوری که‬ ‫آن زن تصور م ‌یکند اینها از غيب به او الهام م ‌یشود‪ .‬عاقبت اطمینان‬ ‫کامل به فالگیر پیدا م ‌یکند و تمام اسرار دل خود را برای او فاش‬ ‫م ‌یسازد‪ .‬مرد فالگیر هم وقتی همۀ اسرار دل خانم را م ‌یشنود‪،‬‬ ‫قيافه‌ای ترحم‌آمیز به خود گرفته و م ‌یگوید‪ :‬من باید برای موفقیت‬ ‫تو چله بگیرم ‌(چله نشینی نوعی عبادت چهل روزه است) و انجام آن‬ ‫مقداری خرج دارد‪ .‬یک مرغ سیاه ‪ ،‬ده متر پارچۀ سفید‪ ،‬مقداری قند‬ ‫و یک سبد میوه و مقداری پول باید بدهی تا شب جمعه برایت چلۀ‬ ‫مذکور را بگیرم؛ و همچنین سه ترکه از درخت انار را در آب بگذار تا‬ ‫خیس گردد‪ ،‬که پس از چله‌نشستن دوباره برم ‌یگردم و به هر یک از‬ ‫ترکه‌ها دعائی خوانده به تو م ‌یزنم‪ ،‬آ ‌نوقت گره کارت باز خواهد گشت‬

‫‪ | ۳۰‬اعراف‬ ‫و خوشبخت خواهی شد‪ .‬خانم آنچه را که فالگیر خواسته بود حاضر‬ ‫م ‌یکند و ترکه‌ها را در آب م ‌یگذارد‪ .‬روز موعود دو فالگیر م ‌یآیند و در‬ ‫مراسمی ساختگی‪ ،‬ی ‌کب ‌هیک ترک ‌هها را گرفته و به زبان پارسی قدیم‬ ‫چنین م ‌یخوانند‪( :‬مقداری انجیر از تو به قيمت خواسته بودیم‪ ،‬چرا‬ ‫فحش دادی و چرا به مذهب ما توهین کردی؟ آ ‌نوقت ترکه به بدن‬ ‫خانم زده و م ‌یگویند‪ :‬من نگفتم که انجیر بیار؟)‪ .‬زن باغبان به تصور‬ ‫اینکه فالگیر برایش ورد م ‌یخواند‪ ،‬گوش م ‌یدهد‪ ،‬و از هر ترکه س ‌هبار‬ ‫او را م ‌یزنند؛ و خلاصه او را تنبیه م ‌یکنند‪ ،‬پول دستی م ‌یگیرند و‬ ‫د ‌هبرابر انجیر هم به عنوان تعارف از خانم م ‌یپذیرند‪.‬‬

‫هارون پیکریان | ‪۳۱‬‬ ‫دجردید ًاش آهنررای \"زهدمایونشهر\"‬ ‫ستیزی در ایران و‬ ‫یهودی‬ ‫در‬ ‫اصفهان شهرکی است که‬ ‫نزدیک ‌یهای‬ ‫م ‌ینامند‪ ،‬اما نام اصلی آن از قرن‌ها پیش تا به حال به «سده» مشهور‬ ‫بوده است و چنا ‌نکه از اسم آن پیداست يعنی دهات س ‌هگانه‪ .‬در دورۀ‬ ‫صفویه اهالی این سه ده همه یهودی بود ‌ه و به کشاورزی اشتغال‬ ‫داشته‌اند‪ .‬در زمان شاه عباس دوم که به زور و عنف دویست هزار‬ ‫بوده‬ ‫جزء آنها‬ ‫ده هم‬ ‫این سه‬ ‫یکههودجبیرًارامدسرلایماراننشمدس‌هلانماد‪.‬نهمنگ‌یاکمننحد‪1‬مل‪،‬ۀ‬ ‫چون‬ ‫به ایران‬ ‫افغان‪2‬‬ ‫اشرف‬ ‫افغان‌ها به نزدیکی اصفهان م ‌یرسند‪ ،‬تنها مردمی که جانانه در‬ ‫برابرشان م ‌یایستند همین‌ها بود ‌هاند‪.‬‬ ‫در آن دوره بسیار متداول بود که هرگاه یک یهودی مسلمان م ‌یشد‪،‬‬ ‫و از مسلمانان دیگر‬ ‫و ثابت کند‬ ‫مو بسلكلمانی ِيیهوخدويدترا اخوظدهاررا‬ ‫اینکه‬ ‫برای‬ ‫بیشتر از مسلمانان‬ ‫انکار نماید‪،‬‬ ‫نماند‬ ‫عقب‬ ‫واقعی دشمنی و تعصب در مورد یهودیان نشان م ‌یداد و کاسه دا ‌غتر‬ ‫از آش م ‌یشد‪ .‬به نظر م ‌یرسد که دلیل این خصومت‪ ،‬قوانین اسلامی‬ ‫بود که بر طبق آن کسانی که مسلمان شده بودند و پس از مدتی‬ ‫پشیمان م ‌یگشتند دیگر نم ‌یتوانستند به دین قبلی خود باز گردند‬ ‫و تائب شوند‪ .‬و هرگاه اتفاقی می‌افتاد و تازه مسلمانی به دین قبلی‬ ‫اخجوبادرًباازدمر ‌یدگیشنتج‪،‬دیخدومن ا‌یومانودحاومبیارنایشخهارمدوو‪،‬شمکهرددورنوآتمباشحپبشوید‪.‬ماپنی‪،‬س‬ ‫خشم و حسادتش‪ ،‬نه تنها محسود را م ‌یآزرد بلکه هزار گونه اخلال و‬ ‫سرخوردگی برای جامعه دین قبلی به وجود م ‌یآورد‪.‬‬ ‫شهر \"سده\" بود که به‬ ‫مرورایزنماسن‪،‬رنوقشوانیت ینهوو آدییای ِن‌نبهاه زیوردیمنسیلهماودنیشردا‪،‬ۀ‬ ‫از قبیل روشن کردن‬ ‫شمع و چراغ شب شنبه در خفا‪ ،‬نخوردن پیه و خون‪ ،‬و نخوردن‬ ‫گوشت شتر و امثال آن را نه تنها بکلی فراموش کرده‪ ،‬بلکه با حیله‬ ‫و جاسو ‌سهای دولت صفوی‪ ،‬همگی از قوم یهود جدا گشته و همراه‬ ‫دولت صفوی‪ ،‬به تاریخ و عدم پیوست ‌هاند؛ و نسل‌های جدید آنها نیز‬ ‫‪ 1 1‬دودمان صفوی ‪ ۱۶۶۶- ۱۶۳۲‬م‪.‬‬ ‫‪ 22‬اواسط سده ‪۱۸‬‬

‫‪ | ۳۲‬اعراف‬ ‫چیزی از اجداد یهودی خود به یاد ندارند و همه‌ چیز به فراموشی‬ ‫سپرده شده؛ غیر از دشمنی با کسانی که يهودى باقی مانده‌اند‪ .‬و‬ ‫بدبخت آن یهودی که عبورش به این شهر (سده) می‌افتاد که تكليفش‬ ‫با کرا ‌مالكاتبين بود‪.‬‬ ‫ی ‌کروز مردی دور ‌هگرد‪ ،‬ب ‌یخبر از این موضوع به این شهر م ‌یرسد‬ ‫و وارد بازارچه می‌شود‪ .‬آ ‌نروز ظهر بود و زمین بازار را آب‌پاشی کرده‬ ‫بودند‪ .‬مردی بقال تا نگاهش به وی م ‌یافتد ناگهان چون بر ‌قزدگان‬ ‫به فرياد آمده و با زنجیری در دست‪ ،‬از دکانش به سوی او بیرون‬ ‫م ‌یدود و با فحش و لگدپرانی و زنجیر زدن به یهودی‪ ،‬مانند دیوانگان‬ ‫فریاد م ‌یزند که‪ :‬وامصیبتا مردم‪ ...‬مسلمانی رفت‪ ،‬بازار نجس شد‪،‬‬ ‫ای مسلمانان‪ ،‬ایهاالناس! غيرت‌تان کجا رفته؟ جهود روی زمین‬ ‫به سر‬ ‫تحریک‌شده‬ ‫خساوزددم؟ م‌یآریددِ‪،‬م‬ ‫بگذارد و آن را نجس‬ ‫آ ‌بپاشی‌شده قدم‬ ‫بار به‬ ‫الاغش را با‬ ‫تا مردک بدبخت به‬ ‫یهودی م ‌یریزند‪،‬‬ ‫یغما م ‌یبرند و خودش را خونین و شکسته و دلسوخته از شهر بیرون‬ ‫مجروح و‬ ‫دعوارقب‌هگتردخیوهدودراِیبهدد‌لیاشرکوسمتنه‪،‬ز المموای‌لربسهانباددورفپته‪،‬س‬ ‫م ‌یاندازند‪.‬‬ ‫از مد ‌تها‬ ‫خون آلود‪،‬‬ ‫بستری بودن‪ ،‬کم‌کم زخمهایش التيام پیدا م ‌یکند و دردهایش به‬ ‫پایان م ‌یرسد‪ ،‬اما در عوض‪ ،‬درسی آموخته و آمادۀ انتقام شده است‪.‬‬ ‫مرد دور ‌هگرد در دهات اطراف این شهر رف ‌توآمد م ‌یکند و در بیرون‬ ‫از آن بقال‬ ‫باشزها ِرر‪ِ .‬سعادقهببتساباط گیذپهشنتمز ‌یماکنندن‪،‬امفقاوطوبرواالیدیکنسوبا اجطدلاادعاش‪،‬ت‬ ‫شغلشان‪،‬‬ ‫وضع اجتماعی آنها‪ ،‬نام زن و فرزندان و دوستانش و روابط او با‬ ‫دیگران‪ ،‬همه را یاد م ‌یگیرد‪ .‬زمانی هم م ‌یفهمد که او عاشق زنی‬ ‫است که شوهر دارد‪ .‬دربارۀ معشوقه نيز اطلاعات زیادی کسب م ‌یکند‪.‬‬ ‫آ ‌نوقت مجهز و آماده‪ ،‬روزی به شهرشان م ‌یآید‪ .‬ای ‌نبار‪ ،‬هنگامی که‬ ‫م ‌یدهد‬ ‫آقای بقال م ‌یرود و سلام‬ ‫نشده‪ ،‬پیش‬ ‫آف ّ‌بحپااششیی‬ ‫هنوز‬ ‫بازار‬ ‫او حالی‬ ‫فروش‪ ،‬آهست ‌هآهسته به‬ ‫آقای خواربار‬ ‫میان‬ ‫و در‬ ‫م ‌یکند که او جادوگری م ‌یداند و م ‌یتواند کمکش کند؛ بقال هم با‬ ‫شرط گذاشتن جان فالگیر در صورت درو ‌غگویی‪ ،‬او را به گوشۀ مغازه‬ ‫ُآمنشتکدیا ُمک اندسرتد؟وآدقامی‌یفکالنگديور‬ ‫ادوردقبمل ًاناچطیلاسعتداوشتچاه‪،‬رۀ‬ ‫برده م ‌یگوید‪ :‬بگو‬ ‫که از همۀ مسائل‬

‫هارون پیکریان | ‪۳۳‬‬ ‫اعمال جادوگرانه‌ای که سبب تحمیق طرف گردد انجام داده م ‌یگوید‪:‬‬ ‫تو زنی را دوست داری به نام فلان که شوهر دارد و نام شوهرش فلان‬ ‫تعجب م ‌یبیند که آنچه او‬ ‫امس‌یگتویودخکانامه‌ال ًاشصدحریفحل ااسن متحولبها‪.‬یمرکد بجاقادولگبرا‬ ‫ماهر طرف است؛ بنابراین‪،‬‬ ‫مکنونات دل خویش را شرح م ‌یدهد‪ .‬روزها و هفت ‌هها این آمدوشد‬ ‫ادامه داشته و آقای بقال چنان فریفتۀ فالگیر می‌شود که کورکورانه‬ ‫تمام دستورات او را اجرا م ‌یکرده است‪ .‬ی ‌کروز فالگیر به او پیشنهاد‬ ‫م ‌یکند که من دعائی دارم که اگر به تو بدهم نامرئی می‌شوی و کسی‬ ‫تبسوگتیارایر نیخش‪.‬وبااقوهامدل بد‌ییگسدریاودرتد‪.‬وخاموماش‌یتفحوااالنگلییمرآزب‌یاادزشانوههدمووااروجدهراوخادنشنهيجفمتعۀسشقوخقدویهدمشمید‪،‬ی‌ه ُباسزِاتازودم‪،‬وکارتمدا‬ ‫اینکه ی ‌کروز نوشته‌ای بی سر و ته در چند كاغذ پیچیده‪ ،‬در پارچه‌ای‬ ‫هم روزه‬ ‫پذبشح ِتکنسدر‬ ‫دستور م ‌یدهد که سه روز‬ ‫بسته و برایش م ‌یآورد و‬ ‫و سپیده‬ ‫از غسل‪ ،‬خروس سفیدی‬ ‫بگیرد و شب جمعه پس‬ ‫دوقآيق‌نًاواقجترااومم‌ی ‌یکتنوادندو‬ ‫رود؛ هیچ‌کس او را نخواهد دید‬ ‫بیرون‬ ‫دم از خانه‬ ‫خواربارفروش دستورات وی را‬ ‫برسد‪.‬‬ ‫به مقصود‬ ‫صبح جمعه از خانه بیرون م ‌یآید‪ .‬در بین راه دوستش را م ‌یبیند و‬ ‫از مقابل او م ‌یگذرد اما دوستش متوجه او نم ‌یشود‪ .‬جلوتر م ‌یرود‪،‬‬ ‫یکی از مشتریانش را م ‌یبیند اما مشتری غرق در عالم خود بوده و او را‬ ‫نم ‌یبیند‪ .‬به در خانۀ معشوق م ‌یرسد و وارد خانه م ‌یشود‪ ،‬اما شوهر‬ ‫زن‪ ،‬که آفتابه به دست به توالت م ‌یرفته و در اثر فشار در خود فرو‬ ‫رفته بوده‪ ،‬متوجه تازه وارد نم ‌یگردد‪ .‬بقال صددرصد حتم م ‌یکند‬ ‫که نامرئی شده و کارش درست است‪ .‬از حياط خانه گذشته وارد‬ ‫اطاف م ‌یشود‪ .‬خانم مورد نظر هنوز در بستر خواب بوده‪ .‬آقای بقال با‬ ‫خونسردی و بی‌محابا وارد بستر زن گردیده او را در آغوش م ‌یگیرد‪.‬‬ ‫دیگر تکلیف معلوم است‪ ،‬زن از شدت وحشت شیون م ‌یکند و بچ ‌هها‬ ‫بیدار شده فریاد و گریه راه م ‌یاندازند‪ .‬درنتیجه‪ ،‬ز ‌نهای همسایه‬ ‫نیز فریاد سرم ‌یدهند و سپس اهالی محله همگی بیرون م ‌یریزند‪.‬‬ ‫سر‬ ‫شوهر زن‬ ‫چون‬ ‫م ‌یکند و‬ ‫بما ‌یدگیسرتپدا اچجگبایرًاب بههخباارمجخفانراهر‬ ‫مرد بقال‬ ‫از‬ ‫حال فرار‪،‬‬ ‫و در‬ ‫م ‌یگریزد‬ ‫راه او را‬ ‫بام م ‌یافتد و پاهایش م ‌یشکند و مردم بر سر او م ‌یریزند و با قدرت‬

‫‪ | ۳۴‬اعراف‬ ‫تمام‪ ،‬او را م ‌یزنند‪ .‬مردک از شدت ترس و درد بیهوش می‌شود و‬ ‫از آن به بعد فلج و لال در گوشه‌ای از دکان م ‌یافتد‪ .‬کارش به جایی‬ ‫می‌رسد که گاهی عابری به او ترحمی کرده و صدقه‌اش می‌داد و یا‬ ‫شخص دیگری‪ ،‬لاحول گویان‪ ،1‬تر و خشکش م ‌ینمود‪ .‬پس از مد ‌تها‬ ‫همان یهودی به شهرشان م ‌یآید و به عنوان صدقه دادن وارد دکانش‬ ‫شده و در گوشش م ‌یگوید‪ :‬آ ‌نروز را به یاد داری در بازار که چون‬ ‫یهودی بودم چه بر سرم آوردی؟ حالا م ‌یبینی که ما هم بندۀ خداییم‪.‬‬ ‫مردک بقال به خشم م ‌یآید و م ‌یخواهد فریاد‌بزند‪ ،‬اما دیگر قادر به‬ ‫فریادزدن نبود‪.‬‬ ‫خدا رحمان و رحیم است‪ ،‬اگر دری را از روی حکمت بست‪ ،‬در‬ ‫دیگری را از روی رحمت م ‌یگشاید؛ و اگر درد م ‌یدهد‪ ،‬داروی آن را‬ ‫نيز داده است‪ .‬خلاصه‪ ،‬پیرمرد یهودی رن ‌جدیده و سختی کشیده که‬ ‫\"اسرائیل هوردا\" نام داشت‪ ،‬ماجرای دیگری را چنین تعریف م ‌یکرد‪:‬‬ ‫سیدی بود در فلان ده که معرکه م ‌یگرفت‪ .‬گاهی اهالی را در یک‬ ‫تکيه دور خود جمع م ‌یکرد‪ ،‬مقداری مصیبت می‌خواند و اشک از‬ ‫چشم زن و مرد جاری می‌ساخت‪ .‬آ ‌نوقت کلاه نمدی‌اش را به دست‬ ‫م ‌یگرفت و در بین مردم اعانه جمع م ‌یکرد و مردم هم در راه خدا و‬ ‫به خاطر اینکه سید بود‪ ،‬به او کمک م ‌یکردند‪ .‬این سید با ما يهوديان‬ ‫دشمنی نداشت و همیشه م ‌یگفت‪«:‬موسی به دین خود‪ ،‬عیسی به‬ ‫سید مرا به گوشه‌ای صدا کرد و گفت‪ :‬ای‬ ‫مدّیلنایخنودده»‪ .‬یشاه‌کریوزرا اهزمیمنن‬ ‫به امانت نگهدار‪ .‬فردا که توی فلان تيكه‬ ‫روضه میخوانم‪ ،‬بيا آنجا و به روضۀ من گوش بده و هر وقت تمام کردم‬ ‫و خواستم از مردم اعانه بگیرم‪ ،‬تو برخیز و مرا با صدای بلند بخوان و‬ ‫توس ّییدتيکكهه گصوداشۀی‬ ‫شاهی امانتی را به من برگردان‪ .‬از قضا آ ‌نروز‬ ‫این ده‬ ‫گیر آوردم و نشستم و منتظر اشارۀ او شدم‪.‬‬ ‫دنجی‬ ‫بسیار دلنشینی داشت‪ ،‬دربارۀ امام حسين مصيبت م ‌یخواند و اینکه‬ ‫خود و طفل صغيرش (علی‌اصغر) چگونه به دست اعراب شهید شدند‪.‬‬ ‫روض ‌هخوانی که به پایان رسید و سید از مردم تقاضای کمک کرد‪،‬‬ ‫‪ 1 1‬مختصربیت ‪ :‬لاحول و لاقوة الا باﷲ العلی العظیم ‪ ،‬برای گریزاندن دیو و شیطان‪ .‬دیانا‬

‫هارون پیکریان | ‪۳۵‬‬ ‫من در میان مردم که هنوز گریه م ‌یکردند بلند شدم و به نام‪ ،‬او را‬ ‫صدا کرده و گفتم‪ :‬این پول را در راه امام حسین از من بپذیر؛ سید از‬ ‫میان دایرۀ جمعیت جلو آمد و پول را گرفت و در میان دو انگشت بلند‬ ‫کرده دور دایره‌ای م ‌یگشت و به مردم نشان م ‌یداد که‪ :‬مردم نگاه‬ ‫کنید‪ ،‬ایمان یهودی را ببینید؛ چقدر آنها که مسلمان نیستند به امام‬ ‫اامیوانهخلسسویتايسدص نتچ‪،‬شهاآمن‌نر‌یموکزن‌ییدمدهقندواد!رچزیحگااوندلهبیبغپييونرلمتجشومماهع ّهماکرکتدهنومشبااسنلجممیاني‌یبددُپهروی‪،‬داش؟زيفومتبۀان‬ ‫خداحافظی کرد و رفت‪ .‬این را تا اینجا داشته باشید تا بقيۀ داستان‬ ‫را شرح دهم‪ .‬آری‪ ،‬از خدا می‌خواهم مانند آ ‌نروز برای هیچ انسانی‪،‬‬ ‫حتی گرگ بیابان هم‪ ،‬پیش نیاید که به من چه گذشت! در همان ده‬ ‫سراغ یکی از مشتریان رفتم که زنی بود بدحساب و هر يک‌شاهی به‬ ‫جگرش بسته بود؛ پس از سلام گفتم‪ :‬مشتری‪ ،‬ممکن است لطف‬ ‫کنید و طلب مرا بپردازید؟ ناگهان زن دس ‌تها را بیخ گوشش گذاشت‬ ‫و فریاد برآورد که‪ :‬ای مسلمانان‪ ،‬این جهود بزرگان ما را لعن میکند‪.‬‬ ‫ای مردم ب ‌یغیرت چرا ساکت نشسته‌اید و م ‌یگذارید یک جهود بیاید‬ ‫و کفر بگوید‪ ،‬غیرتتان کو؟ شیون‌های او مردم را به کوچه کشانید‪،‬‬ ‫و هر چه به زن گفتم من فقط طلبم را از تو خواستم چرا تهمت به‬ ‫من م ‌یزنی؟ شیونش شدیدتر می‌شد‪ .‬عاقبت اطراف مرا گرفتند‪ .‬از‬ ‫ترس زبانم بند آمده بود؛ مرگ را در همۀ وجودم احساس م ‌یکردم‪.‬‬ ‫ی ‌کیک اعضای بدنم سیاه می‌شد و زخمی و خون آلود م ‌یگشت؛ از‬ ‫شدت ترس پاهایم بی‌حس شدند و به زمین افتادم‪ .‬اميدم داشت به‬ ‫سک ّيننددچووهنرفقرطشعتۀه‬ ‫مرا قطع ‌هقطعه‬ ‫می‌شد‪ .‬آنها م ‌یخواستند‬ ‫يأس بدل‬ ‫که ناگاه همان‬ ‫برای ثواب با خود ببرند‬ ‫از بدنم را‬ ‫نجات در میان جمعیت پیدا شد و به سوی من دوید؛ کنار من ایستاد‬ ‫موضوع چیست؟‬ ‫ر ّدصهبرگکفنتیهد‪،‬و‬ ‫و به ضاربين فریاد زد‪ :‬دست نگ ‌هدارید‪،‬‬ ‫باید کشته شود‪.‬‬ ‫مس ّریددمزبیان‌کبدرفآعوهردفهریگافدتز‪:‬دنددر‪:‬و ایغ انسجتهایودن‬ ‫همان مردی است که دوهفته‬ ‫َلشه‌َلماه‬ ‫از همۀ‬ ‫پیش این همه اخلاص و محبت به امام حسین داشت و‬ ‫خون او‬ ‫بیشتر اعانه داد‪ .‬مگر او را نمی‌شناسيد که ای ‌نطور برای‬ ‫م ‌یزنید؟ ما مسلمانيم‪ ،‬محكمۀ شرع داریم‪ ،‬آقا داریم‪ ،‬بیایید او را‬

‫‪ | ۳۶‬اعراف‬ ‫ببریم پیش آقا‪ .‬آقا دانشمند و باخداست‪ ،‬او هر چه باید بفهمد خواهد‬ ‫فهمید‪ .‬در حالی که مثل بید م ‌یلرزیدم و از درد به خود م ‌یپیچیدم‬ ‫مرا پیش آقا بردند و تا آقا بیاید‪ ،‬من ي ‌ك ساعتی نفسی تازه کردم و‬ ‫آمد از آنها پرسید‪ :‬چه‬ ‫آقا که‬ ‫اوینجوجرهنومدایر ّمد‪.‬ه‬ ‫خودم را جمع‬ ‫توانستم‬ ‫آقا پرسید شما با گوش‬ ‫گفته‪.‬‬ ‫همه گفتند که‬ ‫شده‪...‬؟‬ ‫خود شنيديد؟ گفتند ما زن فلانی را دیدیم که به سر م ‌یزد و موی‬ ‫م ‌یکند و م ‌یگفت که این جهود بزرگان ما را لعن م ‌یکند‪ .‬دستور داد‬ ‫زن را آوردند و آخوند از زن پرسید که آیا تو شنیدی این مرد لعن‬ ‫کرد؟ زن گفت آری‪ .‬من با دوتا گوش‌هایم شنیدم که این یهودی به‬ ‫بزرگان ما لعنت کرد‪ .‬آخوند از زن پرسید چطور شد که لعنت کرد؟‬ ‫زن به گن ‌گبازی افتاد‪ .‬آخوند رو کرد به من و سئوال کرد‪ :‬جهود تو‬ ‫چه م ‌یگویی‪ ،‬این زن راست م ‌یگوید؟ قسم یاد کردم که آقا این زن‬ ‫دروغ م ‌یگوید‪ ،‬مدت‌هاست که به من بدهکار است‪ ،‬امروز از او طلب‬ ‫پول کردم‪ ،‬ناگهان دس ‌تها را بیخ گو ‌شهایش گذاشته فریاد زد و به‬ ‫دروغ گفت که من لعنت کرده‌ام‪ .‬آخوند قدری به قيافۀ وحشت زده و‬ ‫هیکل زخمی من نگاه کرد و دانست که من راست م ‌یگویم؛ زن را به‬ ‫دغارگفیته‌واچینادسبتغچفهارهکمندارو الی ّا‪،‬‬ ‫گفت‪ :‬ای ضعیفه‪ ،‬تو شوهر‬ ‫گوشه‌ای برده‬ ‫یهودی شوم است‪ ،‬اگر درو‬ ‫بدان که خون‬ ‫اگر این جهود اینجا کشته شود‪ ،‬خونش دام ‌ن تو‪ ،‬شوهرت و بچ ‌ههایت‬ ‫را خواهد گرفت‪ .‬زن به گریه افتاد و گفت نه من دروغ گفتم‪ ،‬این‬ ‫یهودی برای گرفتن طلبش سماجت م ‌یکرد‪ ،‬من فقط خواستم که او‬ ‫ُبقتسرّ ُيرقدرس‪،‬ند یجواک د‌ت‌یییدگکهرناییدۀخ‌نامنطۀرن‪،‬آقف‌اهداراسپتتیرمدایکراکگشررندفهتشهوو ادر‪.‬زفمتچنحودکنوممۀمرآدنقاممباانییردنومربنااآشودنرریدددهنوایدممبراا‪.‬‬ ‫یاری داد تا الاغم را ببندم و به شهر بازگردم‪.‬‬ ‫فالگیر دیگری تعریف م ‌یکرد که‪ :‬مدت‌ها گرفتار شخصی شده بودم‬ ‫با نفوذ و خطرناک که می‌خواست دعایی برایش بنویسم تا همکارش‬ ‫که مورد کینه و دشمنی اوست‪ ،‬به وسیله این دعا معدوم گردد‪،‬‬ ‫و برای این‌کار سماجت م ‌یکرد و مرتب تهديد يا تطمیع م ‌ینمود؛ و‬

‫هارون پیکریان | ‪۳۷‬‬ ‫بمرنصمدای‌قآمدضروب‌پالیمثفرل‪:‬ص َتکیل‬ ‫دستش‬ ‫فالگیر کاری از‬ ‫آقای‬ ‫واضح بود که‬ ‫زیرا به‬ ‫سر خود وا کند‪.‬‬ ‫را از‬ ‫م ‌یگشت تا او‬ ‫اگر طبیب بودی‪ ،‬سر خود دوا نمودی‪ :‬کسی که در حل مشکل خود‬ ‫ناتوان است اما برای مشکل دیگران راه حل م ‌یدهد اگر م ‌یتوانست‪،‬‬ ‫اول دشمنانش را به عدم م ‌یفرستاد‪.‬‬ ‫آقای فالگیر دوستی داشت قلندر با موهای بلند و ریش انبوه که‬ ‫مدت‌ها با هم دوست بودند‪ .‬گا ‌هگاهی به خانه‌اش م ‌یآمد و لبی تر‬ ‫م ‌یکرد و غذائی م ‌یخورد و اگر اشکالی نداشت‪ ،‬همانجا م ‌یخوابید‪.‬‬ ‫در ایران فرقه‌ای وجود داشت به نام درویش یا صوفی یا قلندر‪ ،‬که‬ ‫برعکس شیعیان متعصب‪ ،‬همۀ افراد بشر و همۀ مخلوقات خدا را‬ ‫دوست دارند و احترام م ‌یگذارند و م ‌یگویند که همه در پی یافتن‬ ‫حقیقت هستند و حق را م ‌یطلبند؛ منتهی هر کس برای رسیدن به‬ ‫آن‪ ،‬راهی را طی م ‌یکند که به او برسد و فقط این راه‌ها هستند که‬ ‫فرق م ‌یکنند‪ .‬م ‌یگویند که انسان جزئی از خداست‪ ،‬هما ‌نطور که‬ ‫یک قطره آب جزئی از دریاست‪ .‬فرض کنید روزی در اثر اتفاقی این‬ ‫قطره از دریا جدا شده و از اصل خود دور افتاده و در فضای نامتناهی‬ ‫درب ‌هدر و پراکنده شده است‪ .‬حال م ‌یرود که به اصل خود برگردد‪،‬‬ ‫يعنی دريا‪ .‬چه بسا که آن قطره در این مسیر‪ ،‬باید مصيبت‌ها و‬ ‫مشق ‌تهایی تحمل کند‪ ،‬بخار شود‪ ،‬منجمد شود‪ ،‬در کو ‌هها فرود آید‬ ‫و هزاران سال منتظر گردد تا ذوب شود و در جریان جویی سير کند؛‬ ‫ناگاه دوباره در زمین نفوذ کند؛ جمادی شود؛ نباتی شود و حیوانی‬ ‫گردد؛ هزاران سلسله را به جنبش آورد تا عاقبت به دریا برسد‪ ،‬و‬ ‫تا به دریا نرسيده آرام ندارد‪ .‬م ‌یگردد‪ ،‬م ‌ینالد‪ ،‬م ‌یگرید و به ناله‬ ‫درم ‌یآورد؛ و همۀ سوزوگدازها و عشق‌ها و انتقا ‌مها‪ ،‬همه‌ ‌وهمه برای‬ ‫طی کردن این مسیر است‪ .‬به قول مولوی در مثنوی ن ‌ینامه‪:‬‬ ‫بشنو این نی چون شکایت می‌کند‬ ‫از جداییها حکایت می‌کند‬ ‫کز نیستان تا مرا ببریده‌اند‬ ‫در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند‬

‫‪ | ۳۸‬اعراف‬ ‫سینه خواهم شرحه شرحه از فراق‬ ‫تا بگویم شرح درد اشتیاق‬ ‫هر کسی کو دور ماند از اصل خویش‬ ‫باز جوید روزگار وصل خویش‬ ‫انسان هم ذره‌ای از وجود الهی است که در این دنیای خاکی‌اش‬ ‫انداخت ‌هاند و همۀ جوش و خرو ‌شها‪ ،‬جنگ‌ها‪ ،‬جدالها‪ ،‬انقلا ‌بها و‬ ‫دوست ‌یها و دشمن ‌یها‪ ،‬هم ‌ه ‌وهمه برای این است که به خدا برسد‬ ‫و چون همه در راه رسیدن به مقصد‪ ،‬یعنی حق و خدا هستند‪،‬‬ ‫پس فعالی ‌تها و جوش و‬ ‫خرو ‌شهایشان مقدس و‬ ‫محترم است‪.‬‬ ‫نقل است که درویشی‬ ‫را مسلمانان م ‌یزدند تا‬ ‫به حال اغما افتاد‪ .‬سپس‬ ‫چون به هوش آمد از او‬ ‫پرسیدند‪ :‬حالا هم م ‌یگویی‬ ‫که بت‌پرست هم حق‬ ‫است؟ درویش گفت نه‬ ‫تنها م ‌یگویم که آنها هم‬ ‫حق دارند بلکه شماها‬ ‫هم که مرا این همه زدید‬ ‫حق داشتید‪ .‬صوفی‌ها یا‬ ‫دروی ‌شها چون باور دارند‬ ‫درویش‪ ،‬نقاشی روی چرم‬ ‫كل‬ ‫جزئی از‬ ‫که یک قطره‬ ‫و از‬ ‫از‬ ‫ذ ّره‬ ‫یک‬ ‫که‬ ‫م ‌یگیرند‬ ‫است‪ ،‬نتيجه‬ ‫حق هم‪ ،‬خود حق است‪،‬‬ ‫آنجا فریاد بر م ‌یآورند «انا الحق» یعنی من خدا هستم‪ .‬و چه بسا تا‬ ‫به حال به جرم این فریاد زدن به دار آویخته شد ‌هاند (مانند حسین‬ ‫منصور حلاج)‪ .‬حال که عقيدۀ درویشان را دانستیم تعجبی ندارد که‬

‫هارون پیکریان | ‪۳۹‬‬ ‫می بینیم یک درویش مسلمان چگونه با یک فالگیر یهودی دوست‬ ‫بوده و از غذای او م ‌یخورده و در خانه او می‌خوابیده است‪.‬‬ ‫موضوع صحبت‪ ،‬فالگیر بود و مرد بانفوذی که با سماجت از او‬ ‫فالگیر‬ ‫اآتقفااق ًای‬ ‫کند‪.‬‬ ‫معدوم‬ ‫به وسیلۀ دعا‬ ‫فمری‌صختوایسمت‌ی تجاسهتم تکاارش ّرشایران‬ ‫دوست‬ ‫کند‪.‬‬ ‫خود وا‬ ‫مزاحم را از سر‬ ‫آقای فالگير يعنى درویش را به شغلی مفتخر م ‌یکنند که دربانی‬ ‫مسجد جمعۀ یزد بوده است‪ .‬قلندر مشک و تبرزین را کنار گذاشته‬ ‫تغيير لباس م ‌یدهد و به خدمت خانۀ خدا در م ‌یآید و این قضیه‬ ‫به کمک‬ ‫خود م ‌یگوید] شاید بتوان‬ ‫بدهرویگوششکافرالگییکررمد ت‌یارسش ّرد‪..‬م‪!.‬زا [حبام‬ ‫مسئله را‬ ‫از سرم باز شود‪ ،‬تا عاقبت‬ ‫حل م ‌یکند‪ .‬کاغذی شبيه طومار برداشته و روی آن نق ‌شهای عجیبی‬ ‫م ‌یکشد و از ترسیمات بی معنی پر م ‌یکند‪ .‬سپس به هم پیچیده و در‬ ‫در‬ ‫خود م ‌یدهد تا آن را‬ ‫یپاکریچ اه‌ازیسومرا‌یخ‌دوهازدیوگبلهددستسۀتمسدوجسد‪،‬تکدهربویراِشی‬ ‫در‬ ‫پرندگان تعبیه شده‪،‬‬ ‫بین پل ‌ههای سی‌ام تا چهل‌ام پنهان کند و مقداری سنگ و خاک روی‬ ‫آن بریزد‪ .‬درویش هم با نوشیدن چند پیاله شراب و غذا‪ ،‬این عمل را‬ ‫انجام م ‌یدهد‪ .‬آن تاجر بانفوذ به دیدن فالگیر می‌آید و از نتیجۀ کار‬ ‫اازج ّندوه‬ ‫زار است؛ من پس‬ ‫م ‌یدهد که کار تو‬ ‫پاسخ‬ ‫می‌شود‪ .‬فالگیر‬ ‫جویا‬ ‫عاقبت موفق شدم‬ ‫رمل و اصطرلاب‪،‬‬ ‫دعا و‬ ‫ش ‌بزنده‌داری و‬ ‫شب‬ ‫را ملاقات کنم‪ .‬آنها م ‌یگفتند که برای تو جادو کرد ‌هاند و جادو را در‬ ‫مسجد فلان‪ ،‬داخل گلدسته در یکی از سورا ‌خهایی که کبوترها لانه‬ ‫م ‌یگذارند‪ ،‬در بین پل ‌ههای سی‌ام تا چهل‌ام جا داد ‌هاند‪ .‬هرچه زودتر‬ ‫باید آن را برداشته و این دعا را که به تو یاد م ‌یدهم به آن بخوانی و‬ ‫برطرف گردد و خطر از‬ ‫و جادو‬ ‫ِرساحدرر‬ ‫روان بیندازی تا‬ ‫داخل آب‬ ‫به‬ ‫راه نم ‌یدهند تا چه رسد‬ ‫مسجد‬ ‫پس چون یهودی‬ ‫رفع شود‪.‬‬ ‫تو‬ ‫که بگذارند از گلدستۀ مسجد بالا رود‪ ،‬بنابراین‪ ،‬مطمئن شد که‬ ‫فالگیر راست میگوید و با اجنه سرو کار دارد و همکار مسلمانش چنین‬ ‫سحری را در حق او کرده است‪( .‬گلدسته یا منار در تمام مساجد‬ ‫وجود دارد که همیشه دوتا مقابل هم و به فاصله تقریبا پنج متر بنا‬

‫‪ | ۴۰‬اعراف‬ ‫شد ‌هاند و بین آ ‌ندو‪ ،‬گنبد مسجد قرار دارد و هر روز موقع نماز مؤ ّذن‬ ‫مردم را به نماز‬ ‫منار با صدائی بلند‬ ‫ادزعایونتگملد‌یکسنتده‪:‬ببالهاغمیر‌یارزوادل ّلوهدخرداسری‬ ‫بزرگترین است‪،‬‬ ‫دیگری نیست و او‬ ‫با رستگاری زندگی کن و با خواندن آن کلمات با عمل خوب زندگی‬ ‫کن‪ .‬با نماز به درگاه خدا زندگی کن‪ .‬من گواهی م ‌یدهم که خدا یکی‬ ‫است و محمد بندۀ اوست و علی دوست و مصاحب خداست)‪ .‬در هر‬ ‫صورت طرف وارد مسجد می‌شود و از گلدسته بالا م ‌یرود و با نهایت‬ ‫تعجب بسته را داخل سوراخ سن ‌گها پیدا م ‌یکند و با ترس و لرز آن‬ ‫را برداشته و دعای فالگیر را به آن خوانده و در آب روان م ‌یاندازد و‬ ‫سپس نزد فالگیر م ‌یآید و از خطری که از او رفع کرده تشکر م ‌یکند‬ ‫بنويس‪ .‬فالگیر‬ ‫را‬ ‫ابزها اج ّونهم پ‌یردسهيدده‌وامم‪‌ ،‬یمگو‌ییگدوینحادلاطدرعایف رتا‬ ‫و مزد خوبی‬ ‫از بین م ‌یبریم‬ ‫ما‬ ‫م ‌یگوید من‬ ‫ولی خون او پاگیر تو نیز خواهد شد و بهتر است از این عمل دست‬ ‫برداری و در کسب و کار خود به فعالیت بیشتر بپردازی‪.‬‬ ‫آقای (الف) وارد دهی شده بود و امید مشتریان زیادی داشت‪.‬‬ ‫تصور م ‌یکرد اجناس تازه‌ای که با خود آورده مورد پسند مشتریان قرار‬ ‫خواهد گرفت‪ .‬در حالی که افسار الاغش را م ‌یکشید و از کوچه‌های‬ ‫ده م ‌یگذشت‪ ،‬با صدای بلند فریاد برمیداشت‪ :‬بزازی‪ ،‬خرازی‪ .‬آ ‌نروز‬ ‫خارج‬ ‫از کوچه‬ ‫و سنگین بود‪ .‬آقای الف‬ ‫هوا گرم‬ ‫بشعددا‪،‬زمظهی‌ ِرختواابسستاتنکهو‬ ‫ده به‬ ‫بچه‌های‬ ‫دیگر برود که ی ‌كدسته از‬ ‫به كوچۀ‬ ‫او رسیدند‪ .‬یکی فریاد زد‪\":‬مرتضى جهوده\"‪ ،‬دومی و سومی‪ ،‬ناگهان‬ ‫همه صدا برداشتند و او را هو کردند‪ ،‬اما آقای دور ‌هگرد توجهی به‬ ‫این صداها نکرد و خونسرد به راه خود ادامه داد‪ .‬ناگاه یکی از بچ ‌هها‬ ‫سنگی برداشته به سوی او پرتاب کرد و دیگری سنگی بزرگتر به سوی‬ ‫او انداخت‪ .‬مرد بدبخت تا به خود آمد‪ ،‬دید میان عده‌ای از بچ ‌هها‬ ‫گرفتار آمده که با سنگ و فریاد بدرقه‌اش م ‌یکردند‪ .‬او نم ‌یتوانست‬ ‫برگردد و جلو رفتن هم امکان نداشت؛ سن ‌گها خطرناک بودند‪ .‬جهود‬ ‫که نم ‌یتواند به بچۀ مسلمان بگوید بالای چشمت ابروست‪ ،‬پس چه‬ ‫مکّنلید؟یمراستدأیدص کلهوبانگعرامانمه‌اایسیتبازدرهگتبرو ادزوشبكه امطرشا جفل نوگماه‌یآمید‌ی‪.‬کآرقاد‪.‬یناالگافه‬

‫هارون پیکریان | ‪۴۱‬‬ ‫با التماس به او نزدیک شده و گفت آقا قربان ج ّدت بروم ترا ب ‌هخدا‪ ،‬تو‬ ‫را به پیغمبر! جلوی این بچ ‌هها را بگیر و ببین سنگ‌ها چه بزر ‌گاند!‬ ‫کند‪ .‬آخوند پس‬ ‫را ناکار‬ ‫است که خودم يا حيوانم‬ ‫ایزکتمی اج ُزم آنجه(اجکوایفدیه‬ ‫عاقبت دلش به‬ ‫دودلی‪،‬‬ ‫و نامفهوم سخن گفتن) و‬ ‫رحم آمد و به بچه‌ها رو کرد و با لهجۀ یزدی گفت‪ :‬بچ ‌هها‪...‬سنگش‬ ‫نزنید کلوخش بزنید!‬ ‫دور ‌هگردی نزدیک دهی کنار یک چشمۀ زلال زیر درختی کهنسال‬ ‫فرود آمد تا خستگی راه را ب ‌هدر کند‪ .‬آبی نوشید‪ ،‬دست و صورتی‬ ‫آن چشمه نشست‪ .‬صدای بلبل که بالای سرش‬ ‫رشوسیتدروخسپت َسچه‌کنچاهر‬ ‫م ‌یزد‪ ،‬منظرۀ دلپذیر سنبله‌های گندمی که با‬ ‫وزیدن نسیم ملایم سر فرود م ‌یآوردند و منظرۀ کو ‌ههایی که از دور‬ ‫چون نوعروسان‪ ،‬رنگ‌ب ‌هرنگ م ‌یشدند و در زیر اشعۀ جان‌بخش‬ ‫خورشید دلربایی م ‌یکردند‪ ،‬توأم با لطافت هوای بهاری‪ ،‬او را به وجد‬ ‫آورده بود‪ .‬صلاح را در آن دانست که این سعادت را تکمیل کند‪ .‬دست‬ ‫در بغل کرد و بطری عرق و جام را بیرون آورد و داخل آب چشمه‬ ‫نهاد تا خنک شود‪ .‬غافل از آنکه پائین چشمه و کمی دورتر‪ ،‬زنی‬ ‫مشغول شستن ظروف است که زیر چشمی ناظر دوره گرد یهودی‬ ‫بود‪ .‬تا بطری مشروب و جام او را دید‪ ،‬برخاست و خود را به ده رساند‬ ‫بیچاهمقامنارقدتهم‪،‬مد ُهمه بساخِكبهرر بمدگابدذها‪.‬رنسچدووآنیبم بچسنلشدممامنها ب‌یآنیه‌عدر‪.‬قایهبندااهبفتراادیادرنننددمتاؤکمهندايمگاررن‬ ‫و جریان را‬ ‫لب چشمه‬ ‫با چوب و‬ ‫از روزگار این یهودی‌در آورند‪ .‬دور ‌هگرد بدبخت هنوز نفهمیده بود‬ ‫که این هیاهو از چیست و مؤمنین به چه کسی این‌طور خشمناک‬ ‫شده‌اند‪ .‬تا خود را جمع و جور کرد‪ ،‬مسلمين بر سر او ریختند و‬ ‫بعهمل ًما بحهضرج آهوخدوندحالکیشانکندندد‪.‬ک آهخمونشدرودبه‬ ‫او را زیر ضربات مشت و لگد‬ ‫که مرد سلیمی بود‪ ،‬خواست‬ ‫خوردن کار بدی است‪ .‬دستور داد الاغی آوردند و مشروب يهودی را‬ ‫در ظرف نجسی ریخته پیش الاغ نگه‌داشتند اما الاغ ننوشید؛ دوباره‬ ‫زیر دهانش گرفتند و الاغ ننوشید‪ .‬دستور داد ب ‌هزور سر الاغ را به‬ ‫داخل ظرف کردند‪ ،‬اما حيوان با قدرت سرش را از داخل ظرف بیرون‬

‫‪ | ۴۲‬اعراف‬ ‫کشید و هرچه تکرار کردند فایده‌ای نکرد‪ .‬ملا سپس رو کرد به یهودی‬ ‫نرمو ب‌یهخوم ّرلد‪،‬ک آرد‌نهوقگفت تتو‪:‬‬ ‫مشروب‬ ‫و گفت‪ :‬ببین یهودی‪ ،‬این الاغ است و‬ ‫با تعجب‬ ‫که انسانی مشروب م ‌ینوشی؟ یهودی‬ ‫آقا این الاغ است که نمی‌نوشد‪.‬‬ ‫شما را قسم‬ ‫فریاد م ‌یزد‪:‬‬ ‫او‬ ‫دور ‌هگرد را م ‌یزدند و‬ ‫یبههو ُددمی‬ ‫یک‬ ‫جا خورده و‬ ‫این گفتۀ او‬ ‫از‬ ‫على که نزنيد‪ .‬ضاربان‬ ‫م ‌یدهم‬ ‫ببریم نزد آقا‪ .‬با خواری و‬ ‫او را‬ ‫کخفانرهمم ّ‌یلگویکدش‪،‬ان بدنیادییود‬ ‫گفتند‪ :‬جهود‬ ‫دست ‌هجمعی ماجرا را برای‬ ‫همه‬ ‫خفت او را به‬ ‫ملا شرح دادند‪ .‬ملا از يهودی پرسید‪ :‬بگو ببینم جهود‪ ،‬آیا آنها راست‬ ‫آنها مرا بی‌جهت و ب ‌یگناه‬ ‫که کفر نگفتم‪،‬‬ ‫ُمدمن‬ ‫م ‌یگویند؟جهود گفت‬ ‫دادم که نزنند‪ .‬ملا گفت‪:‬‬ ‫على قسمشان‬ ‫م ‌یزدند‪ ،‬من هم به‬ ‫تمو ‌یمگو‌یییداندیکهکعهل ایینشیحررخفداکسفرت‪،‬اسمگتر؟شییهروُددمینداگرفد؟ت‪ :‬شماها هم ‌هتان‬ ‫خودم (نویسنده) سال‌ها پیش در حین عبور از کوچۀ خدابند ‌هلو‬ ‫در تهران شاهد این گفتگو بین یک زن و خواهر زداه‌اش بودم‪ .‬زنی‬ ‫مسلمان که خواهرزادۀ خود را در کوچه دیده بود و بسیار از دیدار او‬ ‫خوشحال شده بود‪ ،‬از او احوا ‌لپرسی میکرد‪...‬خوب خاله‌جان بگو‬ ‫ببنیم حال مادرت چطوره؟ ای ‪ ...‬خوب نیست‪ .‬پدرت چ ‌هکار م ‌یکنه؟‬ ‫‪...‬مد ‌تهاست که بی‌کاره؛ ‪ ...‬بچه ها چطورن؟ برادرم مریضه‪ ،‬دیروز‬ ‫مادرم او را برده بود دکتر‪ ،‬خواهرم هم افتاده و دستش در رفته‪ .‬نه‬ ‫خاله جان الهی بد نبینی‪...‬؛ خلاصه خیلی به ما بد م ‌یگذره‪ .‬خاله‬ ‫جان با تأسف گفت‪ :‬صدبار به مادرت گفتم در جوار محلۀ جهودها‬ ‫زندگی نکن که نکبتشان دامنگیرت خواهد شد‪ ،‬آخر آنها نج ‌ساند و‬ ‫کافر‪ .‬اگر م ‌یبینی پول دارند برای این است که خداوند جلوجلو به آنها‬ ‫رفاه م ‌یدهد تا با دهان نجسشان او را صدا نزنند و از او چیزی طلب‬ ‫نکنند‪.‬‬

‫هارون پیکریان | ‪۴۳‬‬ ‫در سالهای جنگ جهانی دوم نان گیر نمی‌آمد و مردم م ‌یبایست‬ ‫لااقل شش تا هفت ساعت توی نوبت بایستند تا نانی به دست آورند‪.‬‬ ‫یک اصفهانی دور ‌هگرد با هزار رنج و زحمت نانی گیر آورده بود و به‬ ‫بدهِمایدرن‬ ‫مسلمان‬ ‫سلمانی‬ ‫ابتدای محله بود م ‌یآمد‪ .‬یک‬ ‫که در‬ ‫خانه‌اش‬ ‫نگاهش‬ ‫م ‌یکرد‪.‬‬ ‫ایستاده بود و مردم را تماشا‬ ‫ب ‌یکار‬ ‫مغاز‌اش‬ ‫سر‬ ‫یوه ُوددم می ا‌یفتجاندبانکده‪.‬نااونرادرصدداسکترددهارگدفوت‪:‬سآگهاییولگجرهدو پدهش‪...‬ت‬ ‫اصفهانی‬ ‫یک‬ ‫او م ‌یآید‬ ‫لقمه نان بده به برادرت‪ .‬جهود پشت سر خود را نگاه کرده سگ را ديد‬ ‫و ب ‌یمعطلی در پاسخ مرد سلمانی گفت‪ :‬این برادر من مسلمان شده و‬ ‫نون جهودها را نم ‌یخورد و می‌گوید نجس است‪.‬‬ ‫شبی یک فالگير يهودی به خانه می‌آمد؛ وارد محله شد؛ از زیرطاقی‬ ‫که تاریک بود گذشت و ناگاه توده‌ای دید در گوشه‌ای افتاده شبيه به‬ ‫يک دسته ابریشم‪ .‬خیال کرد که ابریشم است؛ بسیار خوشحال شد و‬ ‫پیش خود گفت‪ :‬خدایا از تو تشکر م ‌یکنم که عاقبت به پاهای برهنۀ‬ ‫ابراهام پسرم رحم کردی؛ فرياد گرسنگی خانواده‌ام را شنیدی؛ خدایا‬ ‫تو را شکر می‌کنم که مرا از خجالت زن و فرزند رهانيدی‪ .‬من با این‬ ‫دسته ابریشم می‌توانم پول خوبی به دست آورم و با خریدن تحفه‌ای‬ ‫ببمرا‌ی‌یسگییوازرنددموومبقتدحببیخمتت‌یخببویزنردمرگاکنمهس‌یپبشسوتردبم‪.‬هماّخولدثانیابام ُتش‌یرککورندمت‪.‬ووآهخهمازکاره‌ن بطاچروقردشمرکثردل‪.‬لمسخآتپودسمش‬ ‫به اطراف خود نگاه کرد اما کسی را ندید‪ .‬گوش فراداد‪ ،‬سکوت همه‬ ‫جا را فرا گرفته بود‪ .‬خم شد و به نام خدا چنگ در دستۀ ابريش ‌مها‬ ‫کرد که آن را از روی زمین بردارد‪ ،‬ناگهان سگی ولگرد خشمناک‬ ‫واق زده به او حمله ور شد‪ .‬فالگير بدبخت از هول جان بر زمین افتاده‬ ‫هیچ نترس‪ ،‬ابریشم‬ ‫يکزهد‪ِ،:‬ال ابیرنیتشرمسو‪،‬‬ ‫شروع کرد به خود دلداری دادن‬ ‫محصولات آن‪ ،‬شغل‬ ‫نبود سگ بود‪( .‬توضیح اینکه در‬ ‫خیلی از مردم است و س ‌گهای یزد اغلب درشت اندام‪ ،‬پشمالو و‬ ‫ولگردند)‪.‬‬

‫‪ | ۴۴‬اعراف‬ ‫دور ‌هگردی غرق در عوالم خویش به خانه م ‌یرفت؛ یک مسلمان‬ ‫متعصب تا نگاهش به دور ‌هگرد افتاد‪ ،‬نزدیک آمده سیلی محکمی‬ ‫به گوشش نواخت‪ ،‬دور ‌هگرد برق از چشمش پرید؛ محل سیلی که‬ ‫زخمی شده بود را با دست گرفته فرياد‌زد‪ :‬ای پدرش بسوزه‪ ،‬ای به‬ ‫روحش لعنت‪ ،‬به شرف و انسانيتش لعنت‪ .‬ضارب برگشته به او گفت‪:‬‬ ‫من ترا م ‌یزنم تو شخص سوم را لعنت م ‌یکنی؟ یهودی گفت آری‪،‬‬ ‫لعنت بر آن کسی باد که اولین سیلی را خورد و پس نزد!‬ ‫یک خانوادۀ اصفهانی در همسایگی ما در کنیسایی به نام کنیسای‬ ‫اصفهانی‌ها ساکن بودند‪ .‬این خانواده تشکیل شده بود از زنی بیوه با‬ ‫دختری که شوهر داده بود و پسری که آ ‌نروزها در حدود ‪ ۱۸‬سال‬ ‫داشت که اورا \"داود اصفهانی\" صدا م ‌یکردند‪ .‬این پسر در مطبعه‬ ‫(چاپخانه) یک یهودی تهرانی واقع در خیابان ناصرخسرو مقابل عمارت‬ ‫قيامفوکادررمبا‌یزاکرردک‪.‬همنه‌نفردور ‌شحهداود(شسوی‌کساَهپلیبعشد‬ ‫شمس‌العماره‪ ،‬بغل گاراژ‬ ‫او را در اسرائیل در شهر‬ ‫پیشیم‪ )flea market( ،‬دیدم که اموال دس ‌تدوم م ‌یفروخت‪ .‬این‬ ‫زن بیوه‪ ،‬هم خدمت کنیسا م ‌یکرد و هم برای سیراب ‌یپزهای محله‬ ‫به کمک دخترش کل ‌هپاچه و سیرابی پاک م ‌یکرد‪ .‬داماد این بیو ‌هزن‪،‬‬ ‫دور ‌هگرد بود که مقداری پارچه به دهات م ‌یبرد و چندر‌غازی کسب‬ ‫روزی م ‌یکرد‪ .‬ی ‌کروز مسلما ‌نها او را کشته و جسد او را قطعه‌قطعه‬ ‫کرده توی یک گونی ریخته بودند و گونی را شبانه کنار جوی آب‬ ‫انداخته بودند‪ .‬این فامیل پس از جست‌وجوهای بسیار‪ ،‬عاقبت جسد‬ ‫قطع ‌هقطعه‌شده را در داخل گونی به وضع دلخراشی پیدا کرده بودند‪.‬‬ ‫آ ‌نروز در کوچۀ ما چنان فریادهای تلخ و نال ‌ههای جانسوز بلند شده‬ ‫بود که گوش فلک را کر م ‌یکرد‪ .‬مدت‌ها بيوه‌زن و دخترش و اطفال‬ ‫بی پدر‪ ،‬چنان زار م ‌یزدند و به درگاه خداوند م ‌ینالیدند که همۀ اهل‬ ‫محل را به گریه انداختند و همه را وادار به غمخواری و کمک کردند‪.‬‬ ‫از آ ‌نروز تا به حال‪ ،‬هر وقت به یاد این اطفال يتيم و بيوۀ دلسوخته‬ ‫م ‌یافتم‪ ،‬سخت متأثر می‌گردم‪.‬‬ ‫این بود شرح حال چندی از فالگیرها و دستفرو ‌شهای دور ‌هگرد‬ ‫که به علت فقر مالی و عیالوار بودن‪ ،‬به خارج شهر رفته و دوره‬ ‫م ‌یگشتند و با جانبازی و سخ ‌تکوشی‪ ،‬لقم ‌هنانی به دست م ‌یآوردند‬ ‫که با خون دل و اشک چشم آمیخته بود‪.‬‬

‫هارون پیکریان | ‪۴۵‬‬ ‫بازار کهنه فروشان در تل آویو یافو ‪ ،‬اسراییل ‪۲۰۱۹‬‬

‫‪ | ۴۶‬اعراف‬ ‫ورقه هویت‌‪ :‬متولد در سال ‪ ۱۳۰۲‬در محله کلیمیان یز د‪ ،‬صادره در یزد سال ‪۱۳۰۷1‬‬ ‫گواهینامه مایه کوبی یا واکسن‬ ‫جلد شناسنامه‬ ‫‪ 11‬هدیه خانواده کوهن یزدی آوی الی‬

‫هارون پیکریان | ‪۴۷‬‬ ‫یهودیان و شغل کشاورزی‬ ‫در اینجا سؤالی پیش م ‌یآید که چرا یهودیان با وجود ای ‌نهمه‬ ‫زمی ‌نهای بکر و منابع طبیعی و با وجود ای ‌نهمه قوانین و تأییدات‬ ‫کشاورزی در مذهب يهود‪ ،‬از زراعت رویگردان بودند و از کارکردن‬ ‫روی زمین هراس داشتند؟ این موضوع سه علت داشت‪:‬‬ ‫علت اول این بود که یهودی مجبور بود جایی کار کند و متمرکز‬ ‫گردد که نوعی قانون و قدرت محلی وجود داشته باشد‪ .‬حتی قانون‬ ‫زورگویی و قلدری و ستم‪ ،‬از ناامنی و هرج و مرج بهتر بود‪ .‬چون اگر‬ ‫حاکم آن محله شيرۀ او را م ‌یکشید‪ ،‬در عوض اجازه م ‌یداد شب‪،‬‬ ‫سر راحتی به بالین بگذارد‪ .‬یا اگر مسلمان او را نجس می‌دانست‬ ‫و از او ماليات خفت و خواری م ‌یگرفت‪ ،‬لااقل کتابی داشت که در‬ ‫آن‪ ،‬پیغمبر و کتاب یهودیان را به رسمیت م ‌یشناخت و در ازای‬ ‫جزيه‪ 1‬اجازه م ‌یداد‪ ،‬هر چند هم سخت بود‪ ،‬داخل محل ‌هها خود‬ ‫قتلى اتفاق‬ ‫بازورجگمش‌یکگایرفت بت َریاد‬ ‫را محصور کند؛ و هر وقت ضرب و شتم‬ ‫و به موجب‬ ‫م ‌یافتاد‪ ،‬یهودی م ‌یتوانست نزد روحانی‬ ‫اعلامیه‌ای که آنها صادر م ‌یکردند‪ ،‬تا حدودی از فشار و تعصب نسبت‬ ‫به خود بکاهد‪.‬‬ ‫علت دوم؛ آنهای ‌ی که در ایران همه از وضع خانخانی و ارباب ‌ـ‬ ‫رعیتی اطلاع دارند‪ ،‬م ‌یدانند که ماليكن در دهات چقدر ظلم‬ ‫اوگمرزاارحیعان ًاو‬ ‫سر و صدا صاحبان باغ‌ها‬ ‫م ‌یکردند و چگونه پنهانی و بی‬ ‫ایشان را تصرف م ‌یکردند!‬ ‫قنوات را م ‌یکشتند و زمین‌های‬ ‫صاحب باغ و زمين قدرتی داشت و خودش خان کوچکی بود‪ ،‬در‬ ‫بگذارد و‬ ‫هر چه دارد‬ ‫ساقط م ‌یکردند تا‬ ‫باب َزرده‪.‬سمتنی‬ ‫امتداد شب او را‬ ‫مأموریت‬ ‫قصر شیرین‬ ‫مدت پنج سال در‬ ‫جان به سلامت‬ ‫داشتم و این وضعیت ناگوار را به چشم خودم ديدم‪ .‬شهر قصر شیرین‬ ‫به وسيله رودخانه \"الوندرود\" به دو قسمت تقسیم م ‌یشود؛ قسمت‬ ‫شرقی آن به نصیرآباد مشهور است که شامل با ‌غهای مركبات خرما‪،‬‬ ‫زرد آلو و سیب و غیره بود‪ .‬ی ‌کروز که از خواب برخاستیم‪ ،‬آد ‌مهای‬ ‫‪ 11‬مالیاتی است در اسلام که از اهل کتاب گرفته می‌شود تا در منطقه‌های اسلامی جان و مال و‬ ‫ناموسشان حفظ شود‪.‬‬

‫‪ | ۴۸‬اعراف‬ ‫آقای امیراحتشامی‪ ،‬خان بزرگ‪ ،‬همۀ این درخت‌ها را یا بریده یا از‬ ‫ریشه کنده بودند و به داخل الوندرود انداخته بودند‪ .‬یا ی ‌کروز در‬ ‫با کارمندان بانک کشاوری‬ ‫َبلش َوهررد‪،‬سیکرهجقاالنیچهه‌مهرااهو‬ ‫در‬ ‫دوران خدمتم‬ ‫پنیر آن مشهور است‪ ،‬رفته‬ ‫نام‬ ‫به دهستانی به‬ ‫بودیم‪ .‬آنجا دوستی داشتم به نام آقای دکتر مدرسی يزدی که رئیس‬ ‫بهداری آنجا بود‪ .‬عصر آ ‌نروز برای گردش مرا به باغی برد مصفا و‬ ‫پر از درختان میوه که قناتی بزرگ از وسط آن م ‌یگذشت‪ .‬او برایم‬ ‫تعریف م ‌یکرد که زیر هر یک از این درخت‌ها رعیتی را کشته و خاک‬ ‫کرده‌اند تا آقای خان‪ ،‬صاحب آن گردیده بود و پس از دست به دست‬ ‫شدن‪ ،‬امروز متعلق به خانی است که گویا لقب شجاع‌السلطنه هم به‬ ‫وزخیوردووآ بخهونکدشواوم ّرلز‬ ‫به رعیت همکیش‬ ‫او داده بودند‪ .‬موقعی که خان‬ ‫و از شاه مسلمان و‬ ‫مسلمان ای ‌نطور ظلم م ‌ینماید‬ ‫نم ‌یترسد و همۀ قدر ‌تها را به نوعی راضی م ‌یکند تا سکوت کنند؛ از‬ ‫کجا که یهودی درب ‌هدر و مظلوم که هیچ دسته‌ای و هیچ فرقه‌ای از او‬ ‫حمایت نم ‌یکردند‪ ،‬نه تنها همین‪ ،‬بلکه جهودی که پیغمبر آنان را‬ ‫نپذيرفته و لذا نجس و منفورش م ‌یدانند‪ ،‬چون لانه مورچگان مأمنش‬ ‫نسازند؟‬ ‫ایز اکی ارانشیاارهن‪،‬تباَعهقداش‬ ‫نسوزانند و با‬ ‫را‬ ‫میان‬ ‫در‬ ‫است‬ ‫شهرکی‬ ‫را که امروز‬ ‫شاید خیلی‬ ‫کویر بین کاشان و یزد و نائین دیده باشند اما علت تسميۀ آن را‬ ‫ندانند‪ .‬این شهرک قبلا دهی بوده بزرگ‪ ،‬آباد و پر از با ‌غهای میوه و‬ ‫کشتزارهای فراوان که به همت و سخ ‌تکوشی زرتشتیان آباد گردیده‬ ‫است‪ .‬ی ‌کبار اتفاق بسیار ناگواری رخ م ‌یدهد و آن‪ ،‬عبور عده‌ای‬ ‫بسو ّیدده‬ ‫بوده که از دهی به ده دیگر م ‌یرفتند و خمس جمع م ‌یکردند‪.‬‬ ‫آنها چون به این ده‪ ،‬که نم ‌یشناختند‪ ،‬م ‌یرسند و آن را ای ‌نهمه خرم‬ ‫و با صفا در میان کویر خشک و سوزان م ‌یبینند‪ ،‬حسادتشان تحریک‬ ‫م ‌یشود‪ .‬البته حسادت که آمد خشم و کینه هم به دنبال دارد‪ .‬از‬ ‫خود م ‌یپرسند‪ :‬چرا این گبرهای (زرتشتیان)لامذهب (البته به زعم‬ ‫خودشان) چنین دهی داشته باشند؟! آنجا را شناسائی م ‌یکنند و با‬ ‫مشتی ارازل دیگر همدست شده شبانه هنگامی که همه خواب بودند‪،‬‬ ‫مسلحانه حمله ور م ‌یشوند و ب ‌یوقفه همۀ پسران‪ ،‬از شیرخواره تا‬ ‫پیرمرد را قتل عام م ‌یکنند و ز ‌نها را به زور و عنف به عقد خود در‬


Like this book? You can publish your book online for free in a few minutes!
Create your own flipbook