بسم الله الرحمن الرحیم
بيابرعالموآدمبخنديم (طنازیهایآدم)
سرشناسه :درویشی مزنگی ،ابوالحسن١٣۴١ ، عنوان و نام پديدآور :بيا برعالم و آدم بخنديم (طنازی های آدم) /مولف ابوالحسن درويشی مزنگی. مشخصات نشر :اندیشه طلایی 1396 مشخصات ظاهری ۹۶ :ص. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۸۹۳۱-۰۰-۳ : وضعيت فهرست نويسی :فیپا عنوان ديگر :طنازی های آدم موضوع :شعر فارسی -قرن ۱۴ موضوع PERSIAN POETRY -- 20TH CENTURY : موضوع :شعر طنزآمیز -قرن ۱۴ موضوع HUMOROUS POETRY -- 20TH CENTURY : رده بندی کنگره ۹ ۱۳۹۶ :ب ۸۳۸۴۲۷ر PIR ۸۳۴۳ / رده بندی ديويی ۱ / ۶۲ :فا۸ شماره کتابشناسی ملی ۴۸۹۶۵۱۲ : عنوان :بيا برعالم و آدم بخنديم (طنازی های آدم) مؤلف :ابوالحسن درویشی مزنگی ناشر :اندیشه طلایی WWW.ANDISHETALAEE.COM نوبت چاپ :اول ۱۳۹۶ تیراژ 1000 :نسخه مرکز پخش :تهران میدان انقلاب -تلفن66120834: قیمت 100،000 :ریال حق چاپ و نشر محفوظ است
فهرست باور نکن 8 آس و پاس! 10 پری چشم 11 گوشه شهناز 12 کلاغ در جامه بلبل 14 صبر ايوب 16 عشق مجازي 18 دعا 20 قتل شعر 21 عقل ملس 22 بي مايه فطير است 23 قوز بالای قوز 24 شك مشكوك 26 اهل شعار 28 اختيار با ماست 30 عشق زوري 32 بازيچه 33 لاک عشق 34 ديوانه بازي 35 براي ديدنت 36 عاشق شر! 37 دل بسته 38 شعر امیدوار! ۳۹ كار تقدير 40 صحنه جنگ 41 دنياي مجازي 42 عشق ابتر 43 مثل شادی باش 44 ما غافلان 45
دل حقه باز 46 الکی 47 يك جوري بخند! 48 نه بد بد نه خوب خوب! 49 حال عاشق 50 نوحه خوان قدیم 51 پا تو کفش حافظ 52 حال و روز ما 54 مدعی 56 سپر نادانی 57 نصيحت 58 پایان شیرین 59 در کمین اتفاق 60 بی معنایی 61 نمک زندگی 62 شهری و دهاتی 64 التماس و ناز 64 بهانه عشق 65 شیرین عقل 65 بی معرفت ها 66 1 بی معرفت ها 69 2 بی معرفت ها 71 3 حسینقلی خانی ۷۴ عاشقانه ای برای فیش حقوق 7۷ مکاتبات 78 المجمل فی احوال اصحاب المشعل! 84 شهر سنگي ۹6
بیا بر عالم و آدم بخنديم 8 باور نکن قصه باغ گل بي خار را باور نكن داستان گنج دور از مار را باور نكن حرف اگر حرف ست ،پنهاني نمي بايست گفت وعده پنهاني دلدار را باور نكن ابله و عاقل ندارد ،چشم دل را باز كن شيخ را باور نكن خمار راباور نكن هيچ كس از راز عالم جز خدا ،آگاه نيست مدعي صاحب اسرار را باور نكن \" گفت در سر عقل بايد ،بي كلاهي عار نيست \" سر اگر عاقل نشد ،دستار را باور نكن دل به قول هر كس و ناكس نمي بايد سپرد حرف هر نامرد لاكردار را باور نكن از صداي داد و فرياد كسان اصلا نترس طبل توخالي هر اخطار را باور نكن عادت كج رفتن از سر كي توان انداختن ادعاي توبه پرگار را باور نكن \"اصل بد نيكو نگردد ،زانكه بنيادش بد است\" گربه عابد و پرهيزكار را باور نكن هر چه از هر جا شنيدي نيست حرف بي غرض جان من از هر كسي اخبار را باور نكن عطر مي خواهي ببو و زهر مي خواهي بچش وصف هاي كاسب بازار را باور نكن شايد اين ساز و نوا ،آواي آه و ناله است تا به چشم خود نديدي تار را باور نكن
طنازی های آدم 9 ارزش هر كار هر كس در خلوص نيت است اينقدر ساده نشو ،رفتار را باور نكن هر كه كاري كرد ،يك جوري پي سود خود است هيچگاه ،از هيچ كس ،ايثار را باور نكن قرمه سبزی مي پزد هر كس براي ديگري حرف هاي يك كمي بودار را باور نكن شعر يعني حرف هاي خوب بي معني زدن دل به حرف من نده ،اشعار را باور نكن حرف هاي بر زبان رفته ندارد اعتبار حرف پنهان در نگاه يار را باور نكن
بیا بر عالم و آدم بخنديم 10 آس و پاس! بيشتر از هر چه ،در فكر كلاسي مثل من به گمانت خوش دك و پوز و لباسي مثل من دل به ليلايي سپردي و نمي خواهد تو را ؟ در مسير آمد و رفتش ،پلاسي مثل من آه سردت ،در دل تنگش كجا دارد اثر تو كه مي داني ،چرا در التماسي مثل من از سحر چون باوفاها ،در پی کی لقمه نان مي دوي و عاقبت هم آس و پاسي مثل من بس كه باد حرص دنيا برد موهاي تو را در جواني همچو پيران كله طاسي مثل من خطي از رحمت ندارد ،دفتر پيشانيت وقت تقسيم بلا ،جزو خواصي مثل من شد زمين از شاه و بي بي پر ،چه سودت مي دهد در خيالات خودت سرباز و آسي مثل من تو كه مي داني سواري نيست پشت اين غبار پس چرا در حال ذكر الغياثي مثل من بس كه ديدي جاي آهنگر سر مسگر زدند جرم ناكرده مهياي قصاصي مثل من دائما مي نالي و از زندگي داري گله پس چرا از مرگ دائم در هراسي مثل من جاي معني در پي الفاظ مي چرخي مدام جاي مضمون يافتن ،فكر جناسي مثل من شاعري و حرف هاي دل نشيني مي زني خوب مي دانم كه دراين عرصه خاصي مثل من!
طنازی های آدم 11 پری چشم تو که چشمان چون پری داری چه نیازی به دلبری داری دیگران چون ستاره ،تو ماهی که به خورشید سروری داری لب تو مثل لاله خونین قد و بالا صنوبری داری دم دروازه های چشمانت ابروان ستمگری داری خبر از گیسویت ندارم من برسرخود چو روسری داری معجزه از تو ما نمی خواهیم چون که خال پیمبری داری عیب در تو ندیده ام جز این که سری پر ز خودسری داری دل به این می دهی اگر امروز صبح میل به دیگری داری عقل را پیشت اعتباری نیست باوری شبه اشعری داری هر کجا نیست باب میل شما گوش های عجب کری داری خواستگاران به صف دم درتان قدر کی شهر مشتری داری دیگران را جواب کن فوری تا چو من عاشق خری داری
بیا بر عالم و آدم بخنديم 12 گوشه شهناز مثل شماییم ما ،رند و نظر باز اهل زبان بازی و پشت هم انداز گریه کنی می شویم ابر بهاری خنده کنی می دهیم با تو سر آواز طعمه قلاب ما هر چه تو خواهی می کشم و می خرم هرچه کنی ناز در نرود صبر ما ز کوره ،اگر چه طفل شوی و کنی قصه لج ،باز ساز بزن ساز به هر شیوه که خواهی ما بلدیم رقص برای تو ،به هر ساز ما نبریم و نکنیم فاش ،به جانت گر بشویم همنشین با تو و همراز هر چه تو طناز تر ،خواهش ما بیش فتنه به پا کن که شود دست و دلم باز ما به تو مومن شدیم ،نیست نیازی چشم کند معجزه و لب کند اعجاز قانع به کی بوسه ایم ،بیش نخواهیم راضی به کی چشمک ایم ،بی طمع و آز بال و پر ما بود خنده نوش ات باز بخند ،تا درآید روح به پرواز شوق من و شور شما را نتوان گفت از دهن تار و نی ،به گوشه شهناز مدعی عشق شدن پیش تو یعنی زیره به کرمان بری و شعر به شیراز
طنازی های آدم 13 گرچه به چون من نتوان عاشق گفتن عشق کجا و م ِن پیر هوسباز تا که نگیرد ملال خاطرت از ما جمع کنم دامن گفتار به ایجاز
بیا بر عالم و آدم بخنديم 14 کلاغ در جامه بلبل هرچند که نغمه خوان باغیم همه در جامه بلبل و کلاغیم همه در حرف هوادار گل و در پرده با لشکر خار و خس ایاغیم همه از آتش دل نشانه ای در ما نیست با این همه مدعی داغیم همه کیرنگی و راستی زما بیزار است در زمره یاران نفاقیم همه پیش بینی مان نمی توان کرد ،اصلا چون تاس ،اسیر جفت و تاقیم همه در زهد رساله می نویسیم ولی در بندگی ساعد و ساقیم همه در محفل عقل پر ملالیم ،اگر در مجلس هزل سردماغیم همه هم شاعر دربار شب تاریکیم هم مدعی نسل چراغیم همه از فیس و افاده گرچه نفرت داریم در باطن خود گنده دماغیم همه بد بوست هر آنچه دور از دسترس است هر چند سراسر اشتیاقیم همه گر دست دهد سواری اسب مراد بر زین ،پی دزدی یراقیم همه برنامه وطرح و هدفی نیست به کار دنباله روان اتفاقیم همه
طنازی های آدم 15 بیزار ز کار و کوشش و سعی و تلاش ما عاشق ترشی سماقیم همه گولت نزند شعار آزادی ما شمشیر زنان اختناقیم همه گر کار به دست دیو افتد روزی در خدمت حضرتش چماقیم همه در نزد قوی نماد ضعفیم ،ولی در پیش ضعیف قلچماقیم همه مرز بشر و غیر بشر نادانی ست ما ساکن خط افتراقیم همه گویند که ما اشرف مخلوقاتیم هرچند که آشفته دماغیم همه گر مادر روزگار آید به سخن ما ناخلفان ،رانده و عاقیم همه آن روز که داوری به عدل و داد است بی حرف و حدیث نقره داغیم همه
بیا بر عالم و آدم بخنديم 16 صبر ايوب بارالها ! ُخلق محبوبم بده بين َخلقت جاي مطلوبم بده روزي \"لا َيح َت ِسب \" كن قسمتم دوستان غير مغضوبم بده تا بگيرد كار و بارم ،گله اي پيرو نادان و مجذوبم بده در ميان مردم صاحب مقام يك دو تا فاميل و منسوبم بده راضيم من به رضاي حضرتت لطف كن چيزاي خوب خوبم بده دادي يك لشكر غريزه شاكرم خب! توانايي سركوبم بده قدرت رستم ندادي ؛ راضيم دشمن مرعوب مغلوبم بده مردمانت اهل منطق نيستند دسته اي از تركه و چوبم بده من نمي خواهم بِ َرد پيتم كني قد و بالاي خوش اُسلوبم بده كن نصيبم دلبراني اهل دل دو سه تا ،پولدار محجوبم بده نيستم گر لايق پارو و پول قدر خاك انداز و جاروبم بده جاي ما تنگ است و اهل ما زياد برج نه ،ويلاي مخروبم بده
طنازی های آدم 17 بنز را كردي نصيب ديگران يك پرايد غير معيوبم بده جنس چيني را نصيب ما نكن هرچه را از نوع مرغوبش بده پس گرفتي هر چه دندان داده اي لااقل رنده و گوشكوبم بده قول چون اينجا ندارد اعتبار وعده رسمي و مكتوبم بده تار شد چشمان ما در انتظار بوي پيراهن چو يعقوبم بده گر دعايم را نكردي مستجاب مرحمت كن صبر ايوبم بده
بیا بر عالم و آدم بخنديم 18 عشق مجازي اين روزها شد عشق ،كارش سكه سازي عين تجارت هاي پر از حقه بازي ميزان عشق هر كسي دفترچه اوست بي پول يوسف را نمي گيرد به بازي عاشق شبيه عصر حافظ نيست مفلس معشوق ها هم جملگي اهل رياضي مانند تاجر چرتكه اندازي بلد شد حتي نمي گردد به شونصد سكه راضي مهريه چون شمشير بالاي سر توست با اينچنين ياري ز دشمن بي نيازي يك روز اگر فرمان بري از او نكردي فوري برايت مي كند پرونده سازي تا وارهي از بند معشوقي كه زن شد روزي سه نوبت مي روي پابوس قاضي فرهاد و شيرين ،ليلي و مجنون كجا بود معشوق و عشق و عاشقي شد بچه بازي ليلاي امروزي بهانه گير و لوس است مجنون هم مانند ليلا ،ناز نازي بويي نبرده از حقيقت عشق هاشان احساس شان مانند دنياشان مجازي دل ها دري با رفت و آمد هاي بسيار هر روز ياري ،گاه گاهي هم موازي
طنازی های آدم 19 جايي اگر احساس ديدي ،شك ندارم چون فيلم هندي هست نوعي صحنه سازي دل هاي شان بي اطلاع از عشق و تنها تن هاي آنان پر ز شور عشق بازي رفت آبروي عشق ،دست از طعنه بردار تو بهتري ؟ بس كن دگر روده درازي !!
بیا بر عالم و آدم بخنديم 20 دعا بارالها ! بنده ات را دلبري رعنا بده نازنيني خوش بر و رو ،خوش قد و بالا بده گرچه خود درويش ام وچيزي ندارم درحساب مرحمت كن ،نازنینی خوشگل و دارا بده خانه و ماشين كه هست از واجبات زندگي لطف خود را بيشتر كن ،صاحب ويلا بده ثبت كن در قلب او بيزاري از بازار را هرچه دارد در حساب خود ،بگو ما را بده پيرم و شد گوش هاي من كمي حساس تر لال اگر ممكن نشد ،با كمترين آوا بده يك دو روزي بيش مهمان زمين ات نيستم در مسافر خانه قلبي ،مرا هم جا بده
طنازی های آدم 21 قتل شعر بی تعصب کار سلطان و گدا را نقد کن بیش از بیگانه ،یار آشنا را نقد کن نقد یعنی آینه ،یعنی صداقت داشتن گرچه در کشتی نشستی ،ناخدا را نقد کن بي تعصب باش ،آزاد و رها از هر چه هست گاه شلوار و كت و گاهي عبا را نقد كن عقل می گوید کجا و عشق و ایمان ،ناکجا هم کجا را نقد کن هم ناکجا را نقد کن عقل در هر کار ما چون چرا می آورد تو بیا این عقل پر چون و چرا را نقد کن عشق محجوب است ،صاف و ساده ،مثل آینه های و هوی عاشق اهل هوا را نقد کن عارفان و عاقلان نقاد افکار خودند زاهدان خشک مغز خودنما را نقد کن از دو رویی و ریا مانند ما بیزار باش کارهای مردم اهل ریا را نقد کن دیگران را زیر تیغ نقد آوردن خطاست حرف ها را ،فکر ها را ،ادعا را نقد کن ادعا یعنی بسازی کوه از کاه خودت کوه کاه آدم پر مدعا را نقد کن مدح شاعر قتل شعر اوست ،تعریفش نکن گر رفیقی ،لطف فرما ،شعر ما را نقد کن
بیا بر عالم و آدم بخنديم 22 عقل ملس منشا عشق و عاشقی هوس است عشق با آن رجیم هم نفس است نیست جایی نشان عاشق پاک حرف مفت است ،اکذب القصص است عشق گه تلخ و گاه شیرین است عقل اما میانه و ملس است عشق وقتی که معرکه گیرد عقل بیچاره را کلاه پس است تجربه کرده ام که می گویم بشنود حرف ،اگر به خانه کس است آدمی در مثل اگر باغ است عقل گل ،عشق ،مثل خار و خس است عشق چون شاخه اضافه و عقل باغبان است و قیچی و هرس است تو که عمری گذشته از عمرت بگذر از عشق ،بچه بازی بس است! عشق را پای عقل قربان کن تیغ تیزی اگر به دسترس است عقل یعنی رها شدن ،رستن عشق دیوانه لایق قفس است هر دو دارند بال و پر اما عقل سیمرغ و عشق خرمگس است
طنازی های آدم 23 بي مايه فطير است !!! هرچند گلوي دل من پيش تو گير است چشمان نظرباز من از حادثه سير است چندان كه شكستند و شكستيد دلش را شد پر ز ترك باغ دلش ،مثل كوير است هفتاد بهار از سر اين بيد گذشته مجنون شدنش در ته اين باغچه دير است دارد اثر عشق اگر موي سپيدش قلبش چو دل لاله نشان كرده قير است دست از سراين عاشق كم حوصله بردار همپايي آن قافله را ،جان تو! پير است امروز به چشمك نشود كار دلش راست بوسي بفرستيد كه بي مايه فطير است
بیا بر عالم و آدم بخنديم 24 قوز بالای قوز حال ما هر روز بدتر مي شود قوز روي قوز ديگر مي شود سهم ما از آب و نان زندگی مثل يخ هي كم و كمتر مي شود دل دهم گر غنچه نشكفته را يك شبه مادر مادر مي شود زير پاي بخت بد اقبال ما رخش رستم كمتر از خر مي شود شر ط مي بندم كه در جمع خران اول اول ،از آخر مي شود چون قدم در راه بگذارم ،پر از سيل ،طوفان ،برق ،تندر مي شود بر در حاتم اگر حاجت برم ناگهان قارون ديگر مي شود قرض گر خواهم ز خان آشنا مثل درويش قلندر مي شود چون شوم روزي بدهكار كسي صاحب چك ،خود شرخر مي شود مرد قانون رشوه مي خواهد ز من عين ماموران خودسر مي شود گر بود نوشيروان دادگر همچو فرعون ستمگر مي شود چون شود هم گله ما شير نر في المثل عين بز گر مي شود
طنازی های آدم 25 كوه هم گر آرزوي ما بود مثل گل در باد پرپر مي شود تا به ايمان كسي مومن شوم يكسره بي دين و كافر مي شود در كف معجزنماي دوستان شاخ گل ،چاقو و خنجر مي شود دست هاي خير مي داني چرا تا به دستم مي رسد شر مي شود؟
بیا بر عالم و آدم بخنديم 26 شك مشكوك! من به تمساح دو چشمان شما شك دارم و به گرگ لب خندان شما شك دارم سرخي روي شما چيست ؟ اگر آهوييد من به خون خوردن پنهان شما شك دارم نيست جز سيل ،پي بارش باران شما من به اين شرشر باران شما شك دارم گرچه سرسبزو پرازگل شوداين دشت ،ولي من به خورشيد بهاران شما شك دارم رنگ و رويش به نظر مثل گل باغچه است من به خار و گل گلدان شما شك دارم به گمانم كه هدف قلب پريشان من است من به گيسوي پريشان شما شك دارم هي نگوييد كه با ميوه عصيان قهريد من به طمع و مزه نان شما شك دارم هي قسم پشت قسم در پي پيمان شماست به كه سوكند ! به پيمان شما شك دارم گربه اي كو كه بگيرد ز سر احسان موش من به الطاف و به احسان شما شك دارم ذكر روز و شب تان ياحق و ياهوست،ولي فاش و بي پرده ،به عرفان شما شك دارم شطح و طامات نگوييد به اين پرت و پلا چه كنم من كه به هذيان شما شك دارم نيست جز وصف لب و چشم در اشعار شما هوس است این و به دیوان شما شك دارم
طنازی های آدم 27 ذكرتان بر لب و دل در پي چيز دگر است به حقيقت كه به ايمان شما شك دارم گر چه در ظاهرتان موي كجي پيدا نيست من به كج بودن پالان شما شك دارم نيست شوخي بخدا قصه شك كردن من به شما ها نه ،به شیطان شما شك دارم
بیا بر عالم و آدم بخنديم 28 اهل شعار من بنده خدا و دربند عدالتم جز این دو نیست هیچکس شایان خدمتم درویشم و نیاز به حاتم نباشدم کی لقمه نان کند شب و روزی کفایتم پیرم ،خمیده پشت من از بار روزگار پیش کسی نمی شود خم تیر قامتم گفتی که می خری مرا ،من خر نمی شوم برتر بود ز قدرت تو ،قدر قیمتم گفتم که مرگ آخرین راه رهایی ست گفتی که کفر گفتم و کردی ملامتم ما با دروغ ادعاتان در برابریم جز ُمهر راستی نباشد بر علامتم من کافرم و یا شماها بندگان پول در انتظار قاضی روز قیامتم گفتی که آرزو چه داری تا برآورم گفتم برآر لحظه ای از چاه تهمتم ما را به خیر تو امیدی نیست ،شر مکن مگذار پای نقطه ات بر رای رحمتم من را چه کار با شما رجاله-گان شهر صادق اگر چه نیستم ،اهل هدایتم با من حکایت شب هجران چه می کنی من در شب وصال پریشان حکایتم خواهم که باز گیرم از چشمان تو دلم دبه کنی اگر برم قاضی شکایتم
طنازی های آدم 29 می خواستم گره گشای روسری شوم هرگز به آن نمی رسد دستان همتم با خط و خال می ربایی دل ز مردمان از من چرا ! که مثل شما مار هف خطم من نیز چون شما شعار خوب می دهم اینجا شما در ابتدایی ،من نهایتم
بیا بر عالم و آدم بخنديم 30 اختيار با ماست يك سينه دل كباب داريم جاني پر از اضطراب داريم گر سنگ صبور ما تو باشي درد دل بي حساب داريم در سينه ما غم است ،اما بر دامن خود رباب داريم ما نيز شبيه ديگرانيم بر چهره خود نقاب داريم هرچند نديده ايم رويت عكس تو به ديده قاب داريم بر پرده چشم ما كشيدند نقش تو ،ولي بر آب داريم شد كاسه صبر چشم ما پر در ديدن تو شتاب داريم ديدار شما چو نيست ممكن اميد به لطف خواب داريم گفتند كه اختيار با ماست كي جرائت انتخاب داريم صحبت چو نبرد كار ما پيش انديشه انقلاب داريم در دفتر سرنوشت ،عمري كوتاه تر از حباب داريم از همت بخت نا اميديم بر گردن خود طناب داريم
طنازی های آدم 31 از چشمه وصل بي نصيبيم دل خوش به همين سراب داريم پروانه شمع ديگرانيم هر چند خود آفتاب داريم تنهايي و بي كسي غمي نيست تا همدم چون كتاب داريم خالي ست حساب دفتر ما تنها دو سه شعر ناب داريم تلخ است شراب عشق ،باشد! ما ميل به اين شراب داريم
بیا بر عالم و آدم بخنديم 32 عشق زوري عشق گرچه نمي شود زوري عاشقی كن ،اگر چه مجبوري اي هوس را گرفته معني عشق سال ها ،سال ها از آن دوري بي خبر مانده اي ز مستي عشق در پي آب تلخ انگوري ادعايت ز عشق مي گويد پس چرا مثل كينه مغروري عقل را رهنماي خود كردي ادعا مي كني كه معذوري با چنين عقل بي سر و سامان بر دل عشق زخم ناسوري بر لباس نوي جهان مدرن وصله زشت و سخت ناجوري روي بنما ،نمي رود با هم آب در جوي عشق و مستوري
طنازی های آدم 33 بازيچه تا به كي نقش و نمايش ،تا به كي بازيگري ظاهرت با اين يكي و باطنت با ديگري در ترازوي تو ميزان است سنگ منفعت گاه سر در توبره داري و گاهي مي چري اين همه فرياد كرد عاشقم ،پايي بده دست بر گوشت نهادي تا بگويي كه كري من چو مجنونم اگر چه نيستي ليلا شما تو پي حالي و من بي حال اين در به دري قلب هاي اين و آن بازيچه دست تو نيست تو كه دل دادن نمي داني چرا دل مي بري عقل را بازيچه كردن راه دنياداري ست جان مولا ،حس و حالم را نگيري سرسري آهوي چشم سياهت گرگ دارد با خودش گر زليخا هم كه باشي ،در نهايت مي دري
بیا بر عالم و آدم بخنديم 34 لاك عشق امشب براي ديدن تو گل بياورم آواي عاشقانه بلبل ،بياورم رم كرده اند گله عشاق كوي تو اين گله را ،دوباره به آغل بياورم شايد هراس دارد ازاين جوي بگذرد فرمان بده كه تا برايش پل بياورم دستور داده اي بيارم بي بهانه اي با حرف خوش اگر نشد با هل بياورم اين روزها نمي رودعاقل به لاك عشق بايد براي نقش مجنون خل بياورم
طنازی های آدم 35 ديوانه بازي از جان گذشتي و از اين ويرانه در رفتي مجنون شدي از دست اين ديوانه در رفتي دل دادي و ديدي خطا كردي ،رها كردي از زير بار عاشقي ،رندانه در رفتي چشمش كمان و تير مژگان داشت بر دوشش در بندش افتادي ،ولي مردانه در رفتي پير و جوان را با هوس در دام خود دارد پيرانه سر از اين قفس جانانه در رفتي در رفتن از دست زليخا سخت و دشوار است اما تو همچون يوسف استادانه در رفتي خواندي برايش قصه شيرين ليلا را وقتي كه خوابش برد ،تو دزدانه در رفتي پايان جنگ عقل و دل ،ديوانه بازي بود از دست اين ديوانه ها ،مستانه در رفتي عاقل تر از آني كه در بند خرد ماني از دام پير عقل ،با پيمانه در رفتي بازيچه تقدير بودي و اسير غم خنديدي و از اين تماشاخانه در رفتي
بیا بر عالم و آدم بخنديم 36 براي ديدنت كردم عقل پير خود را دك براي ديدنت رفته ام در جامه دلقك ،براي ديدنت مانده در انبار پلكم آنقدر پنهان كه زد سيب سرخ چشم هايم لك براي ديدنت چشم خود را كرده ام درويش اما در دلم نيست حتي ذره اي هم شك براي ديدنت گرچه چون يوسف جوانم ديده تارم كرده اي گاه گاهي ،مي زنم عينك براي ديدنت دسته دسته پر شد از چشم تماشا كوچه ها مي تپد دل ها همه تك تك براي ديدنت يك زمان چون قطره برگلبرگ ،مست روي تو يك زمان چون آب بر آهك براي ديدنت شب هجوم آورد از ديدار تو دورم كند لشكر رويا زده پاتك ،براي ديدنت بين چشمانم ،و تو ديوار آتش ساختند مي كنم تقدير خود را \"هك\" براي ديدنت
طنازی های آدم 37 عاشق شر! نه بگویی جان تو شر می شوم دست در دامان خنجر می شوم دوستت دارم ،بیا با من بمان دوست نه ؛ این بار شوهر می شوم تو برای من پرنسس می شوی من برایت مثل قیصر می شوم چند روزی در محل کن پرس و جو خوب خوبم ،با تو بهتر می شوم پهلوانم ،عاشق کباده ام ذره ای چاقم که لاغر می شوم گر پسندت نیست اسم من بگو جای اسکندر ،مظفر می شوم گر سبیلم کرد مشکل کار من می تراشم ،کوسهء گر می شوم بی سواتم ؛ بی کمالاتم ،درست با تو اهل درس و دفتر می شوم پول دارم مدرکش را می خرم از همه در علم سرتر می شوم با قناری قهر کردم جان تو بی خیال هر چه کفتر می شوم باد را از کله بیرون می کنم تو بخواهی پاک پنچر می شوم به گل چادر گلدارت قسم گر چه خارم بی تو پرپر می شوم
بیا بر عالم و آدم بخنديم 38 دل بسته من به انگور دو چشمان شما دل بستم به شراب لب خندان شما دل بستم گر چه پيمان شكني رسم همه خوبان است من ،به پيمانه پيمان شما دل بستم بي قرارم من ازآن روز كه همراه نسيم به سر زلف پريشان شما دل بستم كعبه وصل شما قسمت ما نيست اگر به خس و خار بيابان شما دل بستم گفته بودم كه دگر دل ندهم دست كسي چه كنم باز به دستان شما دل بستم قصه عشق قشنگ است،چه شيرين وچه تلخ تلخ و شيرين ،به پايان شما دل بستم بال و پر بسته نگهدار مرا كنج قفس كه به دلتنگي زندان شما دل بستم بار بسيار كشيدم ز غم عشق ،ولي خر شدم ؛ باز به پالان شما دل بستم
طنازی های آدم 39 شعر امیدوار خموش باش و زبان بسته دار از گفتار كه موش ،گوش نشسته ست در پس ديوار خرد نگويد خود را به مهلكه انداز كنند مردم عاقل ،ز شاخ گربه فرار \"جريده رو كه گذرگاه عافيت تنگ است\" پياده شو كه نبيني ز هيچكس آزار خروس بي محل ار كرد قوقولي قوقو چرا تو مي شوي از خواب ناز خود بيدار به جاي چوپان ،گر گرگ گله داري كرد و يا به جاي سگ گله ،شد شغال بكار به كف عصا برگير و ببند چشمانت كه :بنده هيچ نبيند به اين دو ديده تار بريخت بال عقابان اگر به كنج قفس شكست پاي غزالان اگر به تير شكار چه فايده كه گريبان خويش پاره كني تو راه صبربگير و برو چو بوتيمار نفير جغد و نواي هزار دستان را به وقت مصلحت اي نازنين يكي بشمار اگر صداي تبر آمد و فتادن سرو بگو كه بانگ ني ست و نواي تار و سه تار ز بيد مجنون آموز سر به زيري را بهانه كن غم يار و فراق روي نگار كنون كه نيست اميدي به دور چرخ و فلك بنوش باده و شعر اميدوار بيار
بیا بر عالم و آدم بخنديم 40 كار تقدير امشب هوا تاريك و دلگير است مثل دلم ،با عشق درگير است دل بسته ام ،بر موي دلداري هر چند مي دانم كمي دير است مثل گلي يك ذره پژمرده ست زيباست ،گرچه يك كمي پيراست مثل قمر ،آواز مي خواند گر چه صدايش مثل آژير است طعم لبان ديگران ،كشكي طعم لب او ماست و موسير است با يك نگاهش ،شير مي گيرد هرمژه اش خود يك كمانگيراست من ،زنده پيش چشم او موشم كي گفته شير مرده هم شيراست از عاشقي ،چيزي نمي داند اهل هنر ،نه ،اهل تدبير است گفتي ببرم بند عشقش را اما گلوي قلب من گير است عاشق شدن كه دست آدم نيست اين كارها هم كار تقدير است
طنازی های آدم 41 صحنه جنگ مدتي از تو دور و دلتنگم مثل آيينه اي ،پر از زنگم تو بر اسب مراد ،مي تازي من ولي ،صاحب خر لنگم دل تو مثل تخته سنگي و من چشمه مانده پشت اين سنگم هر طرف پهن مي كنم تورم مي گريزي چو ماهي از چنگم من به هرسازدوست مي رقصم چيست امروز ،رنگ آهنگم صبح ها سرخ و عصر ها آبي من كه حيران اين همه رنگم چه كنم ،چاره اش نمي دانم بين ايمان و عشق ،آونگم عشق يك سمت وعقل سمت دگر و من انگار ،صحنه جنگم
بیا بر عالم و آدم بخنديم 42 دنياي مجازي امروز شده چشمك و لبخند مجازي دل دادن و دل بستن و پيوند مجازي لبريز شد از دوري تو كاسه صبرم دارم سر ديدار تو ،هر چند مجازي عكسي ز تو ديدم به گمانم كه تو بودي اين شك به دلم لرزه اي افكند مجازي شب خواب تو را ديدم و با شوق گرفتم يك بوسه از آن دو لب چون قند مجازي امروز مجازي شده اي هم سفر من با ياد تو رفتيم به دربند مجازي تا چشم حسودان نزند چشم تو را چشم آتش زده ام دانهء اسپند مجازي دنياي عجيبي شده دنياي من و تو دنباله هر چيز ،نوشتند مجازي عشقم به تو دارد رگه هايي ز حقيقت پسوند ندارد -به تو سوگند! -مجازي
طنازی های آدم 43 عشق ابتر به گمانم ،باز هم شر كرده اي دل شكستي ،ديده اي تر كرده اي خسته از فرهاد ديروزي شدي قصد يك خسرو ديگر كرده اي تا شوم خام بهانه هاي تو قصه هاي خوبي ازبر كرده اي هفته اي ،ماهي ،نصيبم مي شدي سهم ما را باز كمتر كرده اي گفته بودند و نمي كردم قبول كه تو اين بازي مكرر كرده اي سرنوشت ما نبود اين تلخ ها تو به كام ما مقدر كرده اي \"عهد با ما و وفا با ديگران\" در دورويي باز محشر كرده اي كاشتي يك شاخه گل در قلب ما پس چرا نشكفته پرپر كرده اي اي رفيق نيمه راه عاشقان عاشقي را نيز ابتر كرده اي شهر پر شد از دو رنگي هاي تو گله اي را با خودت گر كرده اي
بیا بر عالم و آدم بخنديم 44 مثل شادي باش پاي خود را از گليم ديگران بيرون بكش دست خود از آستين اين و آن بيرون بكش خود قلم در كف بگير و نقش تازه خلق كن سر نوشتت را ز دست آسمان بيرون بكش برتري از هركه هست و بهتري از هر چه بود روح را از بردگي ناكسان بيرون بكش من نمي گويم ننوش از آب انگور حيات جام خود از محفل نعره كشان بيرون بكش غم نباش و مردمان را پاي بند خود نكن مثل شادي رقص از پير و جوان بيرون بكش پرچم آزادگي آسان نمي آيد به كف تاج را از پنجه شير ژيان بيرون بكش زندگي چندان نيرزد كه به ذلت تن دهي جان خود را از جهان غافلان بيرون بكش طالب شهر يقيني همنشين عشق ياش پاي دل را از گل حدس و گمان بيرون بكش نيست هر شيرين لبي شايسته دلداريت قلب خود از زير پاي دلبران بيرون بكش تا به كي حرف دلت در سينه پنهان مي كني عشق را از پشت پستوي دهان بيرون بكش مدح زيبايي تو اهل هنر را واجب است وصف خود را از زبان شاعران بيرون بكش
طنازی های آدم 45 ما غافلان پاييز رفت و اول ساليم ما هنوز سرما به باغ زد،ولي كاليم ما هنوز شد خوشه هاي خرمن همسايه نان داغ در كار كاه و فكر پوشاليم ما هنوز عقل و خرد گرفت جهان را و اي عجب مرثيه خوان يال و كوپاليم ما هنوز صد كوه و دره زير پاي ديگران گذشت چون مور مانده پشت گوداليم ما هنوز خسته ،شكسته ،مانده در گل پاي من و تو چون كودكان شاد و خوشحاليم ما هنوز بيداد موج از سر كشتي ما گذشت فرياد اعتراض را لاليم ما هنوز جايي كه لازم است زبان بسته داشتن دائم اسير جار و جنجاليم ماهنوز با اين همه نشانه ديوانگي چرا داريم گمان اين كه نرماليم ما هنوز بايد كه چشم هاي خود را شستشو دهيم تا با خبر شويم كه اغفاليم ما هنوز
بیا بر عالم و آدم بخنديم 46 دل حقه باز دل من براي تو لك مي زند به زخمي كه دارم نمك مي زند فقط اسم تو ورد لب هاي اوست شب و روز يكريز فك مي زند بگويم گر از بي وفايي تو دم از امتحان و محك مي زند اگر كوشش او نتيجه نداد سخن ها ز چرخ و فلك مي زند ندارد چو با بخت تاب نبرد كمين مي نشيند و تك مي زند سخن هايش از جنس ايمان به توست كه گاهي به ترديد و شك مي زند اشاره به لطف شما مي كند اگر حرف لطف و كمك مي زند گرفتار عقل است اين روزها به ياد تو ،گاهی سرك مي زند چنان حقه بازي شد اين ناقلا كه اغلب به من هم كلك مي زند
طنازی های آدم 47 الکی شده ایم عاشق و دیوانه و شیدا الکی من شدم وامق و او هم شده عذرا الکی ساختیم خانه ای از مهر و محبت ،مثلا من شدم آدم و او حضرت حوا الکی گفت دیروز که امروز برآرد کامم می دهد بار دگر وعده فردا الکی من زرنگم به گمان همه کس ،اما او تشنه لب می بردم تا لب دریا الکی او ریا کرد و من از لفظ حقیقت گفتم من شدم ابله و او عاقل و دانا الکی هر چه دیدم الکی هر چه شنیدم الکی عین عشق من و او ؛ شد همه دنیا الکی نیست جز صحنه زیبای نمایش اینجا هست هر چیز در این شهر به مولا الکی این همه پایین و بالا نکن ای صاحب راز بود پنهان همه بازیچه و پیدا الکی دوستی ،عشق ؛ وفاداری و ایثار همه ادعا بود که شد کیسره حالا الکی عرضه کردم به جهاندیده رندی شعرم گفت در لفظ ضعیف است و به معنا الکی الکی نیست هر آن قصه شنیدی از عشق نتوان گفت چنین قصه زیبا الکی
بیا بر عالم و آدم بخنديم 48 يك جوري بخند ! گاه گاهي هم شده ،زوري بخند از ته دل گر نشد ،صوري بخند خنده بر هر درد بي درمان دواست گر شفا مي خواهي ،يك جوري بخند تا نتركاند دلت را غصه ها با خيال اينكه كيفوري بخند مي كني هر كار تا مزدت دهند فكر كن مامور مزدوري بخند كوري چشم حسودان شاد باش تا بگويي مست و مسروري بخند صورت خود را به سيلي سرخ كن مثل من از روي مغروري بخند نيست جز با گريه دمخور بخت بد تا شوي خوشبخت ،مجبوري بخند گر سماور قل قل از غم مي زند جاي تو خوب است ،چون قوري بخند ديگران را در جهنم كن رها چون نصيب تو شده حوري بخند مي و معشوق مجازي را ولش همچو ما با مي انگوري بخند تا روانت شاد گردد عين ما از ته دل ،گرنشد صوري بخند
طنازی های آدم 49 نه بد بد نه خوب خوب! مثل يك اتفاق ناگاهيم سال ها مي شود كه در راهيم به گمانم مسير ما كج بود عابر كوره هاي بيراهيم بلد راه عاشقان شده ايم در ترازوي عقل گمراهيم سن عقلي ما حدودا پنج در سجل گرچه بعد پنجاهيم حسرت آنقدر خورده ايم شب و روز پيش مردم تجسم آهيم هست در ما قوي ،حس بقا به نظر مي رسد كه خودخواهيم نيستيم اهل شورش و بلوا چه كنيم ،يك كم عافيت خواهيم نيست در ما بلند پروازي پي ديوار هاي كوتاهيم ظاهر و باطني سوا داريم روز درويش و نيمه شب شاهيم گرچه بي بهره ايم ز زيبايي همچو يوسف هميشه در چاهيم هر چه هستيم ،راضي ايم به آن يكي از شاكران درگاهيم نه بد بد نه خوب خوب ،وسطيم از بد و خوب خويش آگاهيم
بیا بر عالم و آدم بخنديم 50 حال عاشق هرکه عاشق می شود ُخل می شود پیچ های عقل او ُشل می شود قطره قطره جوشش احساس او ناگهان کی چشمه ُقل ُقل می شود لحظه دیدار رنگش می پرد مثل روز امتحان ُهل می شود گر بود معشوق او خر زهره ای در نگاهش کی سبد ُگل می شود چشم آهو ،لب شکر ،رخ آفتاب گر خر لنگ است ُدل ُدل می شود کی نگاه زیر چشمی کردنت پیش چشم غیرتش ُزل می شود هر جوان کی جور \" کاکا رستم \" است خود او هم \" داش آ ُکل \" می شود لیلی اش گر آنسوی دریا بود موج هم در چشم او ُپل می شود عشق یعنی فکر روشن داشتن هر که عاشق نیست اُ ُمل می شود رسم ها زندان و یار او اسیر گره های روسری ُغل می شود آنکه حرف از عقل و منطق می زند جامه اش در چشم او ُجل می شود
Search