Important Announcement
PubHTML5 Scheduled Server Maintenance on (GMT) Sunday, June 26th, 2:00 am - 8:00 am.
PubHTML5 site will be inoperative during the times indicated!

Home Explore معماری زندگی در جستجوی معنا

معماری زندگی در جستجوی معنا

Published by neda taheri, 2023-07-07 10:34:19

Description: نویسنده و گردآوری: مجید فریفته نوبیجاری

Keywords: هنر، معماری، زندگی، فلسفه

Search

Read the Text Version

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫معمار فلسفه‌ی زندگی‬ ‫او معماری است که خوب فکر م ‌یکند‪.‬‬ ‫اگر با او هم کلام شوید درواز‌های از خوب‬ ‫فکر کردن را برای شــما باز م ‌یکند‪ .‬زاویه‬ ‫نگاه او بــه معماری طعم زندگــی را دارد‪.‬‬ ‫او ماجــرای زندگی را در ســطح نمی‌بیند‬ ‫و ب ‌هدنبال کشــف معمــاری زندگی‪ ،‬جهان‬ ‫درون و بیرون را به‌یکدیگر پیوند می‌دهد‪.‬‬ ‫که همان انســان‌ها هســتند زمان اســت‪ .‬سعی‬ ‫م ‌یکنــد که نگهش دارد ‪ ،‬معکوســش کند یا‬ ‫سیامک نیری‬ ‫معلقــش کند بنابراین دســت بــه دامان تخیل‬ ‫به نظرم زندگی شــاید با یک جمله کوتاه م ‌یشود‪ ،‬دست به دامان تصور م ‌یشود‪ .‬زندگی‬ ‫قابــل تعریف باشــد‪ .‬شــاید زندگــی را بتوان مــا بخش بزرگی‌اش تخیل و تصور اســت‪ .‬ما‬ ‫تجربــه ناگزیر همتاســاز ها دانســت و تلاش ناچاریــم به گون ‌های رفتــار کنیم که‌یک اقلیم‬ ‫ژ ‌نها بــرای ماندن‪ .‬زندگــی از نظر من خیلی زمانــی دیگری را تجربه کنیــم خارج از روند‬ ‫مقوله پیچیده‌ای نیست‪ ،‬شاید علتش این است خطی معمول زمان‪ .‬پس ما ب ‌هدنبال یک فرایند‬ ‫کــه از دور به داســتان نگاه م ‌یکنــم که البته معلق هســتیم‪ .‬زندگی از نظر من یک تجرب ‌هی‬ ‫اگــر از نزدیکتر وارد جریــان و چالش‌هایش وجودی است که با سادگی تمام این جریانات‬ ‫شــویم پیچیده به نظر بیاید‪ .‬امــا از آنجایی که را دامن می‌زند‪ .‬‬ ‫من ایســتاد‌هام زندگی مقوله ســاده‌ای اســت‪،‬‬ ‫یک جریان پرتلاش انســانی و تلاش گونه‌ای‬ ‫که تمام عمرش را ســعی در تعلیق یا معکوس‬ ‫کردن جریان زمان م ‌یکنــد‪ .‬تلاش م ‌یکند تا‬ ‫فرآینــد امیدها و آرزوهایــش را بارها و بارها‬ ‫تکرار کند‪ .‬پــس الان چالش اصلی این گونه‬ ‫‪۱۵۱‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫اکرم خلیلی‬ ‫معمار داستان زندگی‬ ‫او معمــاری اســت که داســتان زندگی را‬ ‫بــا کلمات به تصویر م ‌یکشــد‪ .‬اگــر تعریف‬ ‫خلاقانــ ‌هی او را بخوانیــد خواهیــد فهمید که‬ ‫معماری افکار او چقــدر بوی زندگی دارد‪ .‬و‬ ‫از زندگی با کلمات تصویری می‌ســازد که با‬ ‫خواندنــش‪ ،‬طعم‪ ،‬بو و حتی صدای زندگی را‬ ‫احساس م ‌یکنید‪.‬‬ ‫‪۱۵۲‬‬

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫خاطره‫‬ ‫آدم ديگري مي شوي ‪..‬‫‪.‬‬ ‫لحظه‫‬ ‫عصباني‪ ،‬كلافه ‪ ،‬تلخ و نآارام ‪..‬‫‪.‬‬ ‫مسير نوسانات حالات آدمي ‪...‬‫‬ ‫زندگي يعن ‫ي‬ ‫ساده‪...‬‫‬ ‫دست از مقايسه خود با ديگران بردار ‪..‬‫‪.‬‬ ‫تو فقط از فردي كه ديروز بودي بايد بهتر‬ ‫خيلي ساده‪..‬‫‪.‬‬ ‫ساده از جنس خودم ‪...‬‫‬ ‫باشي ‪...‬‫‬ ‫ يعني‫‬ ‫سفيد ‪...‬‫‬ ‫فرق بين من و تو ‪..‬‫‪.‬‬ ‫آرا ‪..‬‫‪.‬‬ ‫زندگي يعني من ‪...‬‫‬ ‫پادمير ‪..‬‫‪.‬‬ ‫من با تمام احساساتم‪..‬‫‪.‬‬ ‫زندگي يعني تو ‪...‬‫‬ ‫زندگي يعني تو ‪..‬‫‪.‬‬ ‫نابترين احساس ‪...‬‫‬ ‫ يعني پي‌گير نآارامي هاي تو ‪..‬‫‪.‬‬ ‫خاطره‌سازترين لحظه ‪..‬‫‪.‬‬ ‫خنده‌هاي تو‫‬ ‫زندگي يعن ‫ي‬ ‫يعني رفيق روزهاي انتظار تو ‪ ...‬تلخي‌هاي‬ ‫دل‌تنگ بودن ‪...‬‫‬ ‫دل‌تنگ باهم بودن ‪...‬‫‬ ‫تو ‪..‬‫‪.‬‬ ‫دل‌تنگ خودت ‪ ،‬خاطراتت ‫‪،‬‬ ‫اسباب باز ‌يهايت ‪..‬‫‪.‬‬ ‫شنيدن صداي تو ‪..‬‫‪.‬‬ ‫ كودكي‌ات ‪...‬‫‬ ‫نف ‌سهاي تو ‪..‬‫‪.‬‬ ‫ديدن تو ‪...‬‫‬ ‫دل‌تنگ‫‬ ‫نگاه تو ‪...‬‫‬ ‫داشته‌ها و نداشته‌هايت ‪..‬‫‪.‬‬ ‫‪...‬‫‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫دل‌تنگ كه باشي ‪،‬‫‬ ‫نوشيدن يك قهوه‌ي تلخ در كنار تو ‪...‬‫‬ ‫‪۱۵۳‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫ وقتي نمي تواني حرفت را با خون‌سردي‬ ‫خسته نشدن از سكوت‌هاي بي پايان تو ‪ ...‬‫‬ ‫بزني‪...‬‫‬ ‫انتظار شادي تو ‪...‬‫‬ ‫و‫‬ ‫ سكوت كن ‪،‬‫‬ ‫شاي ‫د‬ ‫وقتي حرف‌هايت ممكن است زندگي را‬ ‫گذر از يك خيابان خالي ‪ ،‬هر روز ‪...‬‫‬ ‫نابود كند ‪..‬‫‪.‬‬ ‫هر روز‫‬ ‫سكوت كن وقتي همه واقعيت را نمي داني ‪...‬‫‬ ‫باتو ‪..‬‫‪.‬‬ ‫سكوت كن وقتي كسي از تو انتقاد مي‌كند ‪..‬‫‪.‬‬ ‫قدم زدن با تو ‪..‬‫‪.‬‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫راه رفتن ‪...‬‫‬ ‫موهايت را شانه كن ‪..‬‫‪.‬‬ ‫زير باران ‪...‬‫‬ ‫براي خود هديه بخر ‪...‬‫‬ ‫برف ‪..‬‫‪.‬‬ ‫آتش روشن كن ‪...‬بنشين ‪...‬‫‬ ‫سرما ‪..‬‫‪.‬‬ ‫گرما ‪..‬‫‪.‬‬ ‫بنشين ‪...‬‫‬ ‫باتو ‪..‬‫‪.‬‬ ‫كنار آتش‪،‬‫‬ ‫سوختن چوب را نگاه كن ‪...‬به آتش ‪...‬به‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫صداي چوب ‪ ...‬به قرمزي اش‪...‬‫‬ ‫كودك ده ساله ‪..‬‫‪.‬‬ ‫به التماسش ‪...‬‫‬ ‫صميمي ‪ ...‬بي ريا ‪ ...‬شاد ‪..‬‫‪.‬‬ ‫زندگي يعني آواز بخوان ‪..‬‫‪.‬‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫كوه برو ‪..‬‫‪.‬‬ ‫احترام ‪ ...‬عشق ‪ ...‬خلوت ‪ ...‬سفيد ‪ ...‬صورتي‬ ‫نقاشي كن ‪..‬‫‪.‬‬ ‫‪ ...‬طوسي ‪ ...‬سياه ‪..‬‫‪.‬‬ ‫عكاسي كن ‪..‬‫‪.‬‬ ‫عكس دو نفره بگير ‪...‬‫‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫رژ لب صورتي‌ات را بزن ‪..‬‫‪.‬‬ ‫سكوت كن ‫‪،‬‬ ‫منتظر بمان ‪...‬‫‬ ‫سكوت ‪..‬‫‪.‬‬ ‫‪۱۵۴‬‬

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫‫‬ ‫به گوش‌هايت گوشواره‌اي از جنس و طعم‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫گيلاس‌هاي خانه پدربزرگ آويزان كن‪...‬‫‬ ‫براي فهميده شدن فرياد نزن ‪...‬التماس نكن‬ ‫‪ ...‬خواهش نكن‫‬ ‫لي لي كن ‪...‬‫‬ ‫اگر قرار هست كسي تو را بفهمد ‪ ،‬صداي‬ ‫بادبادكت را هوا كن ‪..‬‫‪.‬‬ ‫سكوتت را مي فهمد ‪...‬‫‬ ‫با صداي بلند بخند ‪...‬گريه كن ‪ ...‬‫‬ ‫در هواي برفي سرسره بازي كن ‪..‬‫‪.‬‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫دلتون نگيرد از كساني كه براي خوشحال‬ ‫آتش روشن كن ‪...‬‫‬ ‫كردنشان همه كار كرديد ‪ ...‬ولي آنها شما‬ ‫آدم برفي بساز ‪...‬‫‬ ‫را قضاوت كردند‪ ...‬و گذاشتند روزهاي‬ ‫ترس را كنار بگذار ‪..‬‫‪.‬‬ ‫غمگيني داشته باشيد ‪..‬‫‪.‬‬ ‫حرف‌هاي مردم را كنار بگذار ‪...‬‫‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫اما‪..‬‫‪.‬‬ ‫سكوت ‪...‬‫‬ ‫خودت را كنار نگذار ‪..‬‫‪.‬‬ ‫هيچ مگو ‪..‬‫‬ ‫آرام ‪..‬‫‪.‬‬ ‫خودت باش ‪...‬‫‬ ‫هيس‪..‬‫‪.‬‬ ‫كودك درونت را زنده نگه دار ‪...‬به‬ ‫اب نبات چوبيت را آرام آرام بخور ‪...‬‬ ‫حرف‌هايش گوش كن ‪...‬‫‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫پذيرفتن خودت ‪..‬‫‪.‬‬ ‫تو نياز به پذيرفته شدن توسط ديگران را‬ ‫نداري ‪..‬‫‪.‬‬ ‫زندگي يعني‫‬ ‫چندين راه و روش درست ‪...‬‫‬ ‫به تعداد آد ‌مهاي روي زمين‪...‬‫‬ ‫‪۱۵۵‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫رضا هدایت یعقوبی‬ ‫درمان‌گر رنج‌های زندگی‬ ‫او یک پزشــک است‪ ،‬کسی که‬ ‫رنج‌های جســم را رهایی می‌بخشد تا‬ ‫لحظــه را بهتر زندگی کنیم‪ .‬اما جهان‬ ‫افــکار او می‌توانــد جســم و روح را‬ ‫درمان کند‪.‬‬ ‫زندگی‪ ،‬جســتجوی انســان اســت در فاصله‬ ‫زمانی مشخص به دنبال سه چیز‪ :‬معنویت‪ ،‬اخلاق‪،‬‬ ‫قانون‪.‬‬ ‫بــر طبق لغت نامه دهخدا معنویت به هرآن‌چه‬ ‫شامل یا مربوط به معنی و روح باشد گفته م ‌یشود‬ ‫و مقابل ظاهری و مادی است‪ .‬معنویت یعنی وجود‬ ‫معنا و هرآن‌چه مادی نباشد را معنوی می‌گویند‪.‬‬ ‫از دیدگا‌ههــای مختلف بــه معنویت پرداخته‬ ‫شــده است‪ .‬از لحاظ دین خدا ناباوری و معنویت‬ ‫ســکولار و‪ ...‬بح ‌ثهای زیادی دربــاره معنویت‬ ‫صورت‌گرفته است‪.‬‬ ‫‪۱۵۶‬‬

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫معنویت را می‌توان به صورت مســیری در روز کاملتر فکر م ‌یکند اما هنوز ناقص اســت‬ ‫نظر گرفت که فرد می‌تواند به چیزی مثل سطح و م ‌یکوشــد به فهمی‌دست یابد که بعد از آن‬ ‫بالایی از هوشیاری یا انسان کامل یا رسیدن به به مدد آن در عرصه نظر همواره حقیقت را از‬ ‫حکمت یا اتحاد با خدا یا خلقت دســت یابد‪ .‬خطا تشــخیص دهد و در عرصه عمل پیوسته‬ ‫دیــن تنها یک راه برای رســیدن به تجرب ‌ههای خیر را طل ‌بکند‪ .‬این حرکت و این سیر همان‬ ‫معنوی اســت‪ .‬به قول ویلیام اروین دین همان معنویت است که نیاز انسان است‪.‬‬ ‫معنویت نیســت بلکه شکلی است که معنویت و امــا اخلاق‪،‬گوهر گمشــده فرهنگ ما‪،‬‬ ‫در جریان تمدن به خود گرفته اســت‪ .‬می‌توان به زبان ســاده کودکانه هفت فضیلت اخلاقی‪،‬‬ ‫گفت معنویت ب ‌هجای آنکه هدف باشــد خود همدلی‪ ،‬تحسین‪ ،‬رفتار دوستانه و جلوگیری از‬ ‫مســیر است‪ .‬یعنی گرایش و شــیو‌های که فرد رفتار غیر اخلاقی‪ ،‬درک دیدگاه‌های دیگران‬ ‫برای زندگی برمی‌گزینــد و هدفی که باید به ( خودت را جای او بگذار) ‪ ،‬وجدان ‪ :‬افزودن‬ ‫برای آگاهــی به چگونگی صحــت کاری و‬ ‫آن برسد‪.‬‬ ‫رنــه دکارت برای شــروع فلســفه خود با تلاش بــر عمل بر طبق آگاهــی‪ ،‬طلب کردن‬ ‫شــک به واقعی بودن هر چیز شــروع م ‌یکند‪ .‬رفتــار اخلاقــی از دیگــران‪ .‬خویشــتن‌داری‪:‬‬ ‫بــرای آنکــه مطمئــن باشــد که همــه چیز را ممانعت از اجرای افکار شــرارت‌بار‪ ،‬استفاده‬ ‫نپذیرفته اســت مگر آنکه واضح و متمایز بوده از گف ‌توگوی درونی برای حفظ تعادل خود‬ ‫باشد‪ ،‬کار را از شک کردن به همه چیز شروع ( خــودت را مهــار کن)‪ .‬احترام‪ :‬توجه نشــان‬ ‫کرد‪ .‬اما متوجه شد برای آنکه بتواند همه چیز دادن بــه ارزش افراد‪ ،‬رفتار کــردن با دیگران‬ ‫را کاذب ب ‌هشــمار آورد خود باید بیاندیشــد‪ .‬به گون ‌های که دوســت داری بــه همان روش‬ ‫یعنی چیزی اســت که در حال اندیشه است و با من رفتار شــود‪ .‬مهربانی‪ :‬توجه نشــان دادن‬ ‫این جســم نیست و بنابراین این من می‌اندیشم به آســایش و احساســات دیگــران‪ .‬انصاف‪:‬‬ ‫پس هستم نخستین اصل مابعدالطبیعه شد‪ .‬عــدم تمایل به پیروزی به هــر قیمتی‪ ،‬منع دنیا‬ ‫ایــن روح کــه می‌اندیشــد‪ ،‬هــر لحظه از طلبی‪ ،‬حرص و ولــع‪ ،‬قدرت مصالحه‪ ،‬قدرت‬ ‫حقیقتی کوچکتر به حقیقتی بزرگتر‪ ،‬از خطای عذرخواهــی‪ .‬بردباری‪ :‬به رســمیت شــناختن‬ ‫بزرگتر بــه خطای کوچکتر ســیر م ‌یکند‪ .‬هر غنای تفاوت انســان‌ها‪ ،‬مقابله با پی ‌شداوری و‬ ‫‪۱۵۷‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫افکار کلیشــه‌ای‪ .‬کاش با فرزندان خود درباره‬ ‫هــر یک از ایــن فضیلت‌ها ســخن می‌گفتیم‪.‬‬ ‫کاش آن عبارت کلیشه‌ای از خود آغاز کنیم‪،‬‬ ‫با پــرورش این فضایــل آغاز م ‌یشــد‪ .‬کاش‬ ‫روزی هفــت بــار از خــود دربــاره این هفت‬ ‫فضیلــت ســوال م ‌یکردیــم‪ .‬کاش خیلی دیر‬ ‫نشده بود‪.‬‬ ‫و اما کلمه اول قانون‪ ،‬من و شــما و جامعه‬ ‫چه تصوری از قانون داریم‪ .‬بجز جمله تکراری‬ ‫(قانون نیســت) چه معنایی از قانــون دریافت‬ ‫می‌کنیم‪.‬‬ ‫قانون یعنی همان یک کلمه ‌یعنی نظ ‌مدهنده‬ ‫امور‪ .‬یعنی جماعتی برای به ســامان درآوردن‬ ‫امــور اجتماعی خود حــدودی وضع می‌کنند‬ ‫تا امنیت یابند و ســامان گیرند‪ .‬در جامعه ما از‬ ‫قانون الهی که از آســمان نازل شــده تا قانون‬ ‫مشروطه که توسط منتخبین اتابک نوشته شد‪،‬‬ ‫همه دســتوراتی از بالا بوده برای حفظ قدرت‬ ‫آنکــه در بالا بــوده‪ .‬قانون تــا از پایین و برای‬ ‫حل مشــکلی که در ســطح مردم وجود دارد‬ ‫وضع نشود‪ ،‬نه تضمین اجرایی دارد نه قدرت‬ ‫حکمرانی‪ .‬از صفات دیگر قانون این اس ‌تکه‬ ‫شفاف و بدون پیچیدگی باشد‪ ،‬غیر قابل تفسیر‬ ‫باشد‪ ،‬استثنا نداشته باشد‪.‬‬ ‫‪۱۵۸‬‬

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫ارژنگ فرخ پیکر‬ ‫هنرمند فلسفه‌های زندگی‬ ‫زندگی فاصله میان دو نیستی است‪.‬‬ ‫همــ ‌هی ما قبل از تولد نیســتیم‪ ،‬بعد از‬ ‫او هنرمندی اســت کــه اگر خودش‬ ‫ســپری شــدن عمر که زمانی برای زیستن‬ ‫و کارهایش را میــان نبودن‌های زندگی‬ ‫اســت تا حدوث مرگ که نقطــ ‌هی پایان‬ ‫بیابیــد‪ ،‬حــال خوبی در جهــان خودتان‬ ‫زندگی اســت و باز هم نیســت می‌شویم ‪.‬‬ ‫کشــف م ‌یکنید‪ .‬و با خود می‌گویید در‬ ‫بودنی میا ِن دو نبودن‪ .‬ادرا ِک این حقیقت‬ ‫میان همه نبود ‌نها‪ ،‬انســان‌هایی هســتند‬ ‫اســت که ما را وام ‌یدارد تا معنایی به زنده‬ ‫کــه لحظه بودن را خلق می‌کنند و جهان‬ ‫بودن خود بدهیم و زندگی کنیم ‪.‬‬ ‫زندگی و مرگ را فتح می‌کنند‪.‬‬ ‫‪۱۵۹‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫رامین حیدری فاروقی‬ ‫هنرمند راوی زندگی‬ ‫او هنرمندی اســت که زندگی را روایت می‌کند‬ ‫و برای کشف داستان زندگی بسیار سفر کرده است‪.‬‬ ‫ســفرهایی به درون خودش و ســفرهایی به فرهنگ‬ ‫و تفکر دیگران‪ .‬و بــرای خلق کردن معنای زندگی‬ ‫هم‌سفری می‌شود تا لحظه ای را بهتر زندگی کنید‪.‬‬ ‫‪۱۶۰‬‬

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫زندگــی‪ ،‬همیــن اســت که هســت‪ .‬هزار زندگی‪ ،‬فرصت زیســتن است و زیستن‪ ،‬یعنی‬ ‫جــور دیگر هم می‌تواند باشــد و چندتای آن صاحب اراده بودن‪ ،‬اراد ‌هی خلا ِق ایجاد ذوق‬ ‫را مــا می‌توانیم برای خودمــان ترتیب دهیم و زیســتن در خــود و دیگران؛ وگرنــه‪ ،‬رنج یا‬ ‫فهم واقع بینانه‌ای از تناق ‌ضهای هســتی داشته ملال‪ ،‬ما را پیش از مرگ م ‌ی ُکشد‪ ،‬باید زیبایی‬ ‫باشــیم و متناســب با آن اســتعداد و مهارت و را تشخیص داد‪ ،‬خلق کرد و نشان داد‪.‬‬ ‫ابتکار خود را ب ‌هکار بگیریم و متمرکز و خلاق‬ ‫باشــیم‪ .‬اصلی‌ترین خلاقیــت‪ ،‬تمرکز بر صبر‬ ‫و تصمیــم درســت و به موقع اســت‪ ،‬واکنش‬ ‫متناســب و به اندازه اســت و کنــ ِش امیدوار‬ ‫و رو بــه گشــودگی و رو بــه تغییــر در خود‪،‬‬ ‫دور شــدن از حــرص‪ ،‬و تلاش بــرای بودن‪،‬‬ ‫وفاداربودن به پیمان و راستی‪ .‬جهان پر از جبر‬ ‫اســت اما خالی از امکان اراده و ابتکار نیست‪.‬‫‬ ‫بزرگترین ابتــکار‪ ،‬تن ندادن به تحمیل عادات‬ ‫روزگار اســت‪ .‬برای خــود‪ ،‬صاحب تصمیم‬ ‫بودن اســت و بخشــندگی و مهربانی اســت‪.‬‬ ‫غیــر از این راهی نیســت جز یأس و تســلیم‫‪.‬‬ ‫گاهــی آدم موفــق م ‌یشــود چنیــن باشــد‪.‬‬ ‫بهتــر اســت بــه جــای چیســت ‌یهای دور از‬ ‫دســتر ِس فهم‪ ،‬بــه هســتی و امــکان صلح با‬ ‫خــود فکر کنیم و بخشــنده و مهربان باشــیم‪.‬‫‬ ‫‪۱۶۱‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫نوید سعیدی رضوانی‬ ‫شهرساز هنرمند زندگی‬ ‫اگر مفاهیم فلســفه‪ ،‬هنر‪ ،‬روا ‌نشناسی‪ ،‬اخلاق و خوب ‌یهای‬ ‫یــک انســان را با شهرســازی اتصال دهیم جنس افــکار او را‬ ‫می‌گیرد‪ .‬کســی که شــهر را دوســت دارد‪ ،‬آد ‌مها را دوست‬ ‫دارد‪ ،‬زندگی را دوســت دارد‪ .‬او متفکری اســت که شــهر را‬ ‫بــا قلب پرمهرش می‌بیند‪ .‬وقتی با او درباره‌ی پرســش زندگی‬ ‫چیست صحبت می‌کردم‪ ،‬خیلی زود فهمیدم با انسانی صحبت‬ ‫م ‌یکنم که دســتی در هم ‌هی علــوم دارد‪ ،‬و در عین حال قلبی‬ ‫پرمهــر برای خوب بودن‪ .‬او شــهر را تنها برای کاخ نشــین‌ها‬ ‫نمی‌داند و دغدغه و کارهایش برای هم ‌هی اقشار جامعه است‪،‬‬ ‫او شهرســازی است که با شــهر قلبش می‌تواند تمام شهرهای‬ ‫زمین را آباد کند‪.‬‬ ‫‪۱۶۲‬‬

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫اول اینکــه هر کســی تعریــف خودش را تولد یک حادثه را تســریع کنیم‪ ،‬یا اینکه‌یک‬ ‫از زندگــی دارد‪ ،‬دوم اینکه مــن فکر می‌کنم مقــدار جلویش را بگیریــم‪ ،‬در نطفه خفه‌اش‬ ‫زندگی یک موجودی است که تا می‌خواهیم کنیم ‪ ،‬ولی دوباره این زایش به وجود می‌آید‪.‬‬ ‫آن را کشــف کنیــم صورت خــود را عوض م ‌یتوانیــم یــک آدمی‌را پــرورش دهیم یک‬ ‫م ‌یکند‪ .‬و ویرای ‌شهای مختلف دارد به مفهوم آدمی‌را ســاکن نگه داریم اما آن آدم بالاخره‬ ‫منفی نمی‌گویم‪ ،‬به مفهوم تغییرپذیری اســت‪ .‬رشــدش را م ‌یکند‪ .‬یعنی من تــا حدی به این‬ ‫یعنی معنای زندگی شــاید خیلی دیریاب باشد جبر معتقدم نه جبر فردی‪ ،‬جبر اجتماعی‪ ،‬یعنی‬ ‫به خاطر اینکه زندگی مرتب معنایش را عوض ما همه کم‌کم ب ‌هیک نتیجه م ‌یرســیم منظورم‬ ‫این اســت‪ ،‬زیاد لازم نیست که دیگران را قانع‬ ‫م ‌یکند‪.‬‬ ‫نکتــه دیگر که بــاور دارم در مورد معنای کنیم‪.‬‬ ‫زندگی‪ ،‬در دیدگاه مارکس اســت‪ ،‬فیلسوف جبر تاریخ ما را به آن م ‌یرســاند و بیش از‬ ‫بــزرگ قرن ‪ ،۱۹‬کاری بــه نتیجه افکارش که آنکه افکار موثر باشد اعمال و رویدادها موثر‬ ‫منجــر به انقلاب مارکسیســتی شــد ندارم‪ .‬در اســت که ما را ه ‌مبســته می‌کند و ب ‌هیک نقطه‬ ‫کشــوری که پی ‌شبینــی نم ‌یکرد و ‪ ۷۰‬ســال م ‌یرســاند‪ .‬این یک جبر عامیانه نیســت یک‬ ‫ب ‌یثمــر افــکار وی و هم‌فکرانش پیاده شــد‪ .‬چیــزی در مقابل اختیار نیســت‪ .‬بنابراین ما در‬ ‫افرادی که می‌خواستند بهشت بسازند و جهنم این چهارچوب خیلــی می‌توانیم نق ‌شآفرینی‬ ‫درست کردند‪ ،‬از نظر خیل ‌یها و شواهدی که کنیم خیلی نگران نباشــید‪ ،‬چون م ‌یرســیم به‬ ‫وجود داشــته اســت‪ .‬ضمن اینکه حتماً نکات جایی که باید برسیم‪.‬‬ ‫مثبتــی هــم در آن جوامع بوده ‪ ،‬امــا منجر به زندگی همان چیزی است که می‌سازیم در‬ ‫چهارچوب این جبر ‪ ،‬و ســوخت این زندگی‬ ‫فروپاشی شد‪.‬‬ ‫من به آن اندیشه دیالکتیکی و اندیشه تضاد عشق و لذت اســت‪ .‬عشق است که ما را پیش‬ ‫و تغییری کــه در دنیا م ‌یدید که ملاصدرا هم م ‌یبــرد و گرنه خیلی زود فســرده م ‌یشــویم‪.‬‬ ‫ب ‌هنوع دیگری آن را می‌بیند کار دارم‪ .‬مارکس بعض ‌یهــا م ‌یگوینــد هد ‌فگــذاری می‌کنیم‬ ‫می‌گوید مــا قابله هســتیم‪ ،‬تاریخ یک جبری انگیزه پیدا می‌کنیم‪ ،‬هدف چیست مثل ًا خرید‬ ‫دارد‪ ،‬یک مســیری دارد‪ .‬ما قابله‌ایم می‌توانیم ماشــین مدل بالاتر‪ ،‬ولی بعد از رســیدن به آن‬ ‫‪۱۶۳‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫هدفی ندارد‪ ،‬فسرده می‌شود و یعنی دور باطل جهــان ناعادلانه اســت رنج م ‌یکشــم وبرای‬ ‫هد ‌فهــا‪ ،‬تلــه هدف‌ها‪ .‬پــس زندگی همان کاهــش بــی عدالت ‌یها تلاش م ‌یکنــم‪ .‬من از‬ ‫چیزی است که ما م ‌یســازیم و چیزی خارج زندگی‌ام راضی هســتم ولی از زندگی کردن‬ ‫از ما نیســت و مبتنی بر عشــق و مبتنی بر لذت ناراضی‌ام‪ .‬چون احســاس می‌کنم بی عدالتی‬ ‫اســت‪ .‬و لذت ســوخت زندگی است‪ .‬لذت هست رنج هست‪ .‬ولی تلاش‌های ما تاثیر دارد‬ ‫از خانواده از فرزند از غذا ورزش‪ ،‬موســیقی‪ ،‬و بایــد امیدوار باشــیم و کار کنیــم ‪ .‬اما یک‬ ‫این‌ها همه لازم اســت‪ .‬اینکه انسان خودش را طوری احســاس می‌کنم این جهــان ناعادلانه‬ ‫از لذت‌ها محــروم کند و بگوید می‌خواهم پر همه مــا را دارد رنج م ‌یدهد‪ ،‬و ما باز این رنج‬ ‫بــار زندگی کنم به خــودش ضربه می‌زند‪ .‬و را می‌توانیم با عشــق‪ ،‬با عشق به کار کردن‪ ،‬با‬ ‫اینکــه‪ ،‬ما اختیار داریم‪ ،‬ولــی باید بدانیم این عشق به کاهش دادن این رنج ها‪ ،‬پربار کنیم‪.‬‬ ‫اختیار در یک چهارچوب اســت و به سادگی‬ ‫نمی‌توانیم فلک را ســقف بشکافیم و طرحی‬ ‫نــو در اندازیم‪ .‬باید این چهارچوب را بپذیریم‬ ‫و گرنه به ناامیدی منجر م ‌یشــود‪ .‬حال در این‬ ‫چهارچــوب چه باید کرد‪ .‬منظــور من از جبر‬ ‫همان چهارچوبی اســت که باید بپذیریم ولی‬ ‫در همان چهارچوب تلاش کنیم‪.‬‬ ‫در نهایــت باید بگویم که تجربه بیشــتر از‬ ‫تفکر تأثیــر می‌گذارد‪ ،‬و حس مــا از زندگی‬ ‫بیــش از اینکه بــه عملکرد ما مربوط باشــد به‬ ‫تربیــت کودکی ما بر م ‌یگردد‪ .‬و من می‌توانم‬ ‫بگویم راض ‌یام‪ .‬هم کودکی خوبی داشتم‪ ،‬هم‬ ‫ازدواج خوبی داشــتم و هم در راه عشقم کار‬ ‫م ‌یکنم‪ ،‬واگر کســی قانون کائنات را بداند به‬ ‫آرزوهایش می‌رســد ولــی در عین حال چون‬ ‫‪۱۶۴‬‬

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫احمد نصراللهی‬ ‫نقاش خیال‌های زندگی‬ ‫با دوچرخه‌ روی پل ایستاده‌ام‪ ...‬از میان‬ ‫آب عبور م ‌یکنم‪.‬‫‬ ‫او هنرمندی اســت کــه خیال‌هایش را‬ ‫بــا هنرش به جهان ما دعوت کرده اســت‪.‬‬ ‫درب آبی خانه‌ام از دور پیداست‪ .‬درب باز‬ ‫و از رازهایش تصویری ســاخته است که‬ ‫م ‌یشود‪ :‬یک شیر ّآب‪ ،‬تکه‌ای آهن و چند‬ ‫برای درک آن باید انسانی هنرمند باشید تا‬ ‫رازهایش را درک کنید‪ .‬و اگر جهان را از‬ ‫تکه دیگر از خانه به سرقت رفته است‪.‬‫‬ ‫دریچه قل ‌بهایتــان نبینید از خیال افکار او‬ ‫من با زنگوله‌ی همیشگی‌ام پا گرفته‌ام‪ ...‬به‬ ‫بی بهره خواهید شد‪.‬‬ ‫آسمان رفتم و به زمین رسیدم‪.‬‫‬ ‫هوا شرجی است‪...‬تمام روحم خیس شده‬ ‫است‪ .‬روی پله ایستادم‪ .‬کمرم درد م ‌یکند‫‪.‬‬ ‫دزد‪ ،‬بزهکار‪ ،‬دشمن‪...‬آشتی یکی از‬ ‫تمرین‌هایم هست‪.‬‫‬ ‫بلافاصله با لذت تمام کار می‌کنم‪...‬با این‬ ‫خیال به خانه‌ام م ‌یآیم و نقاشی‌هایم در‬ ‫باورهایم به دیوار آویخته شدند‪ .‬یادم باشد‬ ‫همین بچه‌ها را هم به خانه قدیمم دعوت‬ ‫کنم‪.‬‫‬ ‫«زندگی» یک واژ‌هی ساده‪ ،‬یک فهم عادی‬ ‫نیست‪...‬زندگی یک خیال است‪ .‬در این‬ ‫امتداد همه چیز به همین سادگی پیش خواهد‬ ‫رفت‪...‬‬ ‫‪۱۶۵‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫مهدی رازانی‬ ‫گذشت ‌هشناس زندگی‬ ‫او گذشــته را می‌شناسد و از گذشته‬ ‫ســخن آینده را می گوید‪.‬افکارش ریشه‬ ‫در تاریخــی دارد کــه آن را خوانــده و‬ ‫لمس کرده اســت‪ .‬او تاریــخ زندگی را‬ ‫مانند شکست ‌ههایی از یک ظرف طلایی با‬ ‫عشــق در کنار هم قرار می دهد و دوباره‬ ‫معنای آن را می سازد‪.‬‬ ‫تعریف چیســتی زندگی از وجوه مادی و موفقی ‌تهایی به دســت م ‌یآوریــم‪ ،‬اما نهایت‬ ‫فیزیکی تن ما شروع می‌شود‪ .‬تا چند سال اصل ًا به‌یک تکرار و روزمرگی و فهم تکرارپذیری‬ ‫نمی‌دانیم زنده هستیم و زندگی می‌کنیم‪ .‬بعد این موارد م ‌یرسیم‪.‬‬ ‫از ده تــا دوازده ســال وقتی زبــان آموختیم و اما بعــد‪ ،‬از زمانی که به مــن خود و جان‬ ‫از پــس زبان‌آموزی معانــی‪ ،‬تفاوت‌ها و عمق متصل به تن خود‪ ،‬پی بردیم‪ ،‬از آن زمان متوجه‬ ‫کلمــات را تا حــدی ادارک کردیم و متوجه م ‌یشــویم که برای جان هم باید زندگ ‌یهایی‬ ‫زنــده بودن خــود شــدیم‪ ،‬آ ‌نگاه در می‌یابیم جداگانه و تفکیک شده از ماهیت فیزیکی تن‬ ‫چیزی را از دســت داده‌ایــم و چیزهایی باقی خــود فراهم کرد و طعم لذ ‌تهای جســمی‌را‬ ‫مانده اســت و برای داشتن چیزهایی در آینده بــه جان خود چشــاند‪ .‬حالا می‌توانیــم از این‬ ‫بایــد چیزهایی را یاد بگیریــم و مدتی از زمان بگذریــم که لاجرم بــرای همه مــا آغازی و‬ ‫و مقــداری از اید‌هها و حجمــی ‌از خلاقی ‌تها پایانی همســان وجود دارد‪ ،‬چرا که تنی وقفی‬ ‫و خرمنــی از آرزوهایمــان را صــرف همــان داریم که زیســت می‌کند و بــرای مدتی جان‬ ‫وجــوه مادی و فیزیکی خود کنیم‪ .‬در این بین را با خود همراه کرده اســت‪ .‬مزیت فوق‌العاده‬ ‫احتمالا در مســابقاتی هم شــرکت می‌کنیم و جان این اســت که هســت و نیست و نیست و‬ ‫‪۱۶۶‬‬

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫هست هم‌چون منشــا اصلی همه جان‌هاست و بــا تحت تأثیر قرار دهد‪ .‬آن چیز حیران‌کننده‪،‬‬ ‫از خود ب ‌یخودکننــده و ویران‌کننده نظم‌ها و‬ ‫همه صفات را دارد‪.‬‬ ‫مرحلــه بعدی درک مــا از خودمان جایی سلایق و انتخاب‌ها عشــق است‪ .‬که در قامت‬ ‫است که بر ما عیان م ‌یشــود چش ‌مها پنجره و عاشق بودن و نه معشــوق بودن خود را نمایان‬ ‫گوش‌ها دریچ ‌ههای ناپیدای جان هستند و ما با م ‌یکند‪ .‬عشــق اســت که لذتی سرشار دارد‪،‬‬ ‫دیدن و گوش دادن به آ ‌نچه لذ ‌تبخش است عشق است که فرا ماده‌ی تن و فرا انتخاب‌های‬ ‫جان است‪.‬‬ ‫زندگی را به جان می‌خورانیم‪.‬‬ ‫می‌توان در همین مرحله به تعریف زندگی به بیان ســاده تر در دوران عاشــقی دیگر‬ ‫بــرای تن و زندگی دادن به جان اکتفا کرد اما عمر تن‪ ،‬معنی ندارد‪ .‬لذت و آشفتگی هم‌زمان‬ ‫برای برخی از ما پیش م ‌یآید که باز احســاس جان و تن و درهم تنیدگی این دو اســت‪ ،‬تنها‬ ‫م ‌یکنیــم زندگی نکرده‌ایــم‪ .‬احتمالاً زندگی جایی اســت که وصلت جان و تن در بهترین‬ ‫تعریفــی معــادل لذت هم داشــته باشــد زیرا حالت است‪ .‬هیچ‌کدام بر دیگری چیره نیست‬ ‫افرادی که از زندگی لذت نمی‌برند احســاس و هر کدام ب ‌یدیگری بی معناست‪ .‬به شخصه‬ ‫م ‌یکنند زندگی نکرده‌اند و افرادی که بیشــتر هما ‌نجــا را زندگی م ‌یدانــم و لختی در آنجا‬ ‫لذت برده‌اند احســاس زنده بــودن و زندگی زندگــی کــرده ام‪ .‬زیــرا بــاور دارم زندگی‬ ‫عاشقانه روی عمر آدمی‌زاد حساب نم ‌یشود‪.‬‬ ‫عمیقتری دارند‪.‬‬ ‫احتمــالاً از اینجا بــه بعد بایــد چیزهایی‬ ‫انتخابی را برای لذت بردن جان انتخاب کنیم‪.‬‬ ‫چیــزی که هم گوش و هم چشــم مــا را‪ ،‬هم‬ ‫خیــال و هم رویای ما را با خود همراه کند‪ .‬اما‬ ‫باز بعد از این چیز انتخابی احتمالاً جان و تن بر‬ ‫سلایق انتخابی ما استوار نیستند و آنجاست که‬ ‫زندگی و آ ‌نچه جان و تن‪ ،‬رویاها و آرزوها و‬ ‫بهترین لذت‌ها را به ما می‌دهد نمایان می‌شود‪،‬‬ ‫انتخابمان م ‌یکند و تمامیت انســان بودن ما را‬ ‫‪۱۶۷‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫جمال رحمتی‬ ‫هنرمند شادی های تلخ زندگی‬ ‫او هنرمندی اســت کــه تلخ ‌یهای‬ ‫زندگــی را با افکارش به شــیرینی بیان‬ ‫م ‌یکنــد‪ .‬حــرف نــو م ‌یزنــد‪ ،‬تصویر‬ ‫نــو می‌کشــد تــا تلخ ‌یهــای زندگی‬ ‫کم ‌یشــیرین شــود و ما بدانیم زندگی‬ ‫بــا تمــام تلخی‌هایش م ‌یتوانــد لبخند‬ ‫بیافریند‪.‬‬ ‫‪۱۶۸‬‬

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫من از درون آدم خیلی شادی نیستم‪ .‬دلیلش که دارم غروری هم ندارم و این را می‌دانم که‬ ‫هم تجربیاتی اســت که در طــول زندگی‌ام با ندارم و اصل ًا ادعا نیست‪ .‬سعی می‌کنم طوری‬ ‫آنها ســر و کار داشته ام‪ .‬اعم از تجربیات کلی زندگــی کنم که بــاور دارم یعنی تا جایی که‬ ‫کــه در جامعه بوده و ی ‌کســری تجربیات به م ‌یشــود ســعی م ‌یکنم آدم دورویی نباشــم‪.‬‬ ‫واســطه مقاطعی که گذراندیم اعم از جنگ و ســعی می‌کنم رفتارم هماهنگ با چیزی باشد‬ ‫مواردی شبیه به آن‪ .‬در مجموع حس کلی من کــه به آن معتقدم‪ .‬این چیــزی بود که به ذهن‬ ‫نســبت به دور و برم حس آدم ‌ینیســت که از من م ‌یرســید و می‌دانم که خیلــی خیلی ابعاد‬ ‫حضور در این شرایط خیلی خوشحال است‪ .‬وســیعی در مورد زندگــی و مفهومش وجود‬ ‫من فکــر م ‌یکنم بایــد قدم عملــی برای دارد‪.‬‬ ‫درست کردن این شرایط برداشت‪ .‬هرچند که‬ ‫ما برای درست کردن این شرایط همه شرایط‬ ‫لازم را نداشته باشیم و یا امکانات خیلی خیلی‬ ‫محــدودی در اختیارمان باشــد‪ .‬به هر حال هر‬ ‫کسی به اندازه سهم خودش هر چقدر م ‌یشود‬ ‫و می‌تواند‪ .‬فکر م ‌یکنــم در کل مواجه ‌هام با‬ ‫دنیا همراه مهربانی اســت و این را در کارهایی‬ ‫که در حیطه من است می‌شود دید و آدم هایی‬ ‫که با مــن در ارتباط‌اند می‌تواننــد تأییدکنند‪.‬‬ ‫اینکــه این امــکان و این توانایــی را دارم که‬ ‫خودم را جای دیگران بگذارم و سعی م ‌یکنم‬ ‫آن‌طوری که دوست دارم با من برخورد شود‬ ‫با دیگران برخورد کنم‪ .‬سعی م ‌یکنم خودم را‬ ‫گم نکنم‪ .‬به جایگاهی که در آن هســتم اصل ًا‬ ‫قانع نیستم‪ ،‬به همین خاطر فکر نم ‌یکنم به چیز‬ ‫عجیب و غریبی رسیده ام‪ .‬بابت این چیزهایی‬ ‫‪۱۶۹‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫زندگی به روایت نویسنده‬ ‫زندگی از نم ‌یدانم آغاز می‌شود و به سوی نمی‌دانم‌های بزرگتر م ‌یرود‪.‬‬ ‫در ایــن نمی‌دانم‌ها م ‌یفهمیم در ماجرایی به نام زندگــی قرارگرفتیم و این ماجرا یک خالق‬ ‫بزرگ دارد‪ .‬خالقی که زندگی را خلق کرده اســت و ما را به سمت تکامل زندگی یعنی مرگ‬ ‫م ‌یبرد‌‪.‬‬ ‫اما این به معنای این نیست که ناامید باشیم‪ ،‬مرگ هم فصلی از زندگی است‪.‬‬ ‫معماری هستی با تمام زیبایی آن‪ ،‬روزی می‌میرد و تا هستیم باید زندگی کنیم و پیش ب ‌هسوی‬ ‫کمال زندگی یعنی مرگ برویم‪.‬‬ ‫و بدانیم زیباترین قســمت زندگی لبخندی اســت که در پایان این فصل از زندگی می‌زنیم‪،‬‬ ‫همان لبخندی که وقتی با معیار عقل و عشــق م ‌یســنجیم‪ ،‬می‌فهمیم خوب زندگی کرده‌ایم و از‬ ‫فرصت بودن برای خوب بودن استفاده کرده‌ایم‪.‬‬ ‫و من در پایان پرســش زندگی چیست به پرسشی بزرگتر رسیدم‪،‬که همراه زندگی می‌آید و‬ ‫به آن معنا می‌بخشد‪ .‬پس این بار می‌پرسم زندگی و مرگ چیست؟‬ ‫و از شما می‌خواهم من را در کشف این پاسخ یاری دهید و پاسخ خودتان را برای من ارسال‬ ‫کنید‪.‬‬ ‫پل ارتباطی‪:‬‬ ‫‪[email protected]‬‬ ‫‪۱۷۰‬‬

‫در جستجوی مفهوم زندگی‬ ‫‪۱۷۱‬‬

‫معماری زندگی‬ ‫‪۱۷۲‬‬


Like this book? You can publish your book online for free in a few minutes!
Create your own flipbook